استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو روز سیزده به در با همسر وبچه به بغل میبینه :
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم ////تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز //// من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی//// هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت//// پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر//// عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر//// من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم//// گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم
خیلی زیبا بود