کاربران عزیز لطفا به فروم کومه بپیوندید به تالار کومه بپیوندید
سلام ،برای دستابی انجمن کومه به آدرس coome.ir بیایید.
+11 امتیاز
558 بازدید
سوال شده توسط (3.8k امتیاز)

سلام

من و مهرانا رمانی مینویسیم و اینجا میذاریمش

(توی 98یا هم میذاریم اما هنوز تایید نشده.)

(و بنا به دلایلی نمیخواستیم اینجا بذاریم اما گذاشتیم که شما هم نظراتتون رو در موردش بگید.)

نام رمان : تلخ مثل عشق

ژانر : عاشقانه - اجتماعی

خلاصه داستان :

نیلوفر محبی ، دختر تنهاییه که از این دنیای بزرگ ، فقط چند تا دوست و همدم داره.

شبی که نیلوفر و دوستاش قصد شیطونی ساده ای داشتن ، اتفاقی میفته که زندگی نیلوفر رو تغییر میده.

فرد جدیدی وارد زندگی نیلوفر میشه که احساسات نیلوفرو با خودش میبره ...

 

جلد رمان : (با تشکر از خودم D

 

خب دیگه اینجا لطفا ارسالی نداشته باشید. اگه نظری بود توی پروفایل من و مهرانا بدین.

اگه خوشتون اومد هم مثبت بدید ، ممنونم.

(هدیه و مهرانا)

7 پاسخ

+7 امتیاز
پاسخ داده شده توسط (3.8k امتیاز)

مقدمه رمان :

چه بگويم ؟ سخني  نيست  به  ياد

پشت اين  درهاي  شهر

پشت  اين  خانه ي  سرد

خنده  تلخ  مرا ، باد  پر پر  مي كرد

همه  خلوت  شهر

همه  آبادي

خفته  در  تنهايي

وسعت  شهر  پر از  آمد و شد

حيف  اما  كوچه ي  خاطره ها  تاريك  است

چه بگويم ؟ سخني نيست  به  دل

آدمي  تنها  در  اين  گوشه ي  پرت

پشت  اين  پنجره  روياها

حال  من  ،حالزمستان  است

در  نگاهم  رقص  برف 

سوز و سرما ،  نم اشك 

هواي  بودنم  سرد  است

و  دستاني  كه  یخ  بسته اند  و

 مي خشكند  و مي پوسند  و مي ريزند  به  جيبي  سرد  و تو    خالي

چه  بگويم ؟ سخني  نيست  كه  نيست

حرف حرف  و  واژه واژه  اين نگفتن  را  به  پاي  هيچ  ميريزم

سخن  را  در  ميان  شعر  مي پوشم

غم  و تنهايي  و حسرت ،ميان  اشك  مي نوشم

مي چكد  احساس  هاي  گرم  و نمناكي به  روي  دفتر  عمرم

حيف  اما در  غروب  واژه ها  نشسته ام

روبه  رويم  دشتي  از  فاصله هاست

در  دورترين  فاصله  بودن  من

آدمي  ميگذرد ...

سايه اي  مي ميرد ...

گل سرخي خشك شده مي رويد ...

چه بگويم ؟

سخني بود ولي ديگر نيست ...

 

منبع : http://khanechelka.blogfa.com/

+7 امتیاز
پاسخ داده شده توسط (3.8k امتیاز)
سلام دوستای عزیز

این قسمت اول رمانمون

اگه خوشتون اومد مثبت یادتون نره

×××

 

به ظرف خالی غذا نگاهی کردم ، بد جوری توی فکر بودم ..

تازه از توی کشوی اتاقمون ، یه گنجینه با ارزش از طرف مادرم پیدا کرده بودم و دری از خاطرات رو به سمتم باز کرده بود ...

یاد 5 سالگیم افتاده بودم ..

یه صدای جیغ و عصبانی ، رشته افکارم رو پاره کرد : من میگم پاسور !!

کیمیا که کنارم نشسته بود ، با عصبانیت گفت : من و نیلو و سیما میخوایم بریم حیاط پشتی رو ببینیم ! پاسور باشه برای هفته بعد.

این دو نفر باز هم سرِ آخر هفته بحث میکردن ...

اینکه موسوی ، مدیرمون ، آخر هفته ها مست میکرد برای ما خوب بود. انگار جزو رسوماتش بود که با هر مهمونی مست کنه. اخر هفته ها خوش میگذروندیم ، با این حال ...

کیمیا پرسید : مگه نه نیلو ؟

به سرعت سرمو تکون دادم : درسته ، حیاط پشتی خیلی جالب به نظر میرسه ..

مینا اعتراض کرد : و چرا باید جالب باشه ؟

کیمیا صداشو آروم کرد و گفت : میدونستین فرنوش سه شنبه شبا یواشکی میره اونجا ؟

سیما ، چشمهای مات و بی حالتشو روی کیمیا نگه داشت و با لحن همیشگی و آرومش پرسید : اون چرا باید این کارو بکنه ؟

کیمیا گفت : هیچکس چیزی از اون دختره نمیدونه .. ما میخوایم امشب همینو کشف کنیم.

به آرومی حرف میزدیم که صدای یه خنده آروم و شیرین رو شنیدم. برگشتم و مددکارمون رو دیدم. خانوم رضایی بود. به قول خودش ، باید بهش میگفتیم پرستو.

خانوم رضایی گفت : سلام دخترای نازنینم ، غذاتونو نوش جان کردین ؟

مینا به مسخره و با لحن کشداری گفت : بله پرستو جون.

کیمیا ظرف غذارو دست رضایی داد ، به کمک مینا اومد و گفت : پرستو جون من امروز ساعت 5 قرار دارم ، اجازه هست ؟

خانوم رضایی از این حرفها چیزی به دل نگرفت ، با لبخند همیشگیش گفت : بله عزیزم. تو خوبی نیلوفر جان ؟ چهره ات در همه ...

نگاهی به رضایی کردم و با اینکه حواسم نبود ، گفتم : من ... خوبم.

عروسک مخملی که مادرم دوخته بود ، تازه پیدا کرده بودم. در واقع سیما اونو برام پیدا کرد. بعد ، الان توی کشو بود. دور از چشم مینا و کیمیا. اگه اونا عروسکو میدیدن کلی مسخره بازی راه مینداختن.

چند سال گذشته بود از اون موقع ؟

12 سال ؟!

چطور یادم مونده ؟

... چطور یادم میره ؟!
+4 امتیاز
پاسخ داده شده توسط (380 امتیاز)

قسمت دوم :

 

بعد از کلی بحث با مینا ، قرار شد  به طبقه بالا بریم تا ببینیم مهمون امشب خانوم موسوی کیه ..

ساعت 12 شب همگی دور هم جمع شدیم تا به طبقه بالا بریم ..

به آرومی پامو روی اولین پله گذاشتم

کمی سرد بود ...

بقیه هم پشت سرمن داشتن حرکت میکردن

داشتیم باهم به سمت طبقه دوم حرکت میکردیم ساکت بودیم ...تا مبادا کسی صدای مارو بشنوه

 یادمه وقتی بچه بودم به خاطر رفتن به طبقه بالا منو تنبیه کردن ...

تو همین فکر ها بودم

که ناگهان مینا سکوت رو شکست گفت: وای چه هیجانی !!!

آروم گفتم : هیس الان صدامونو میشنون

مینا گفت : خب بشنون مگه چی میشه؟!

کیمیا گفت : اگه شما دوست دارین تنبیه شین من دوست ندارم!!!

همینطور داشتیم بحث میکردیم که سیما با صدای لرزونش گفت : بچه ها بس کنین ما که دنبال شر نیستیم!!

یه نگاه به مینا و کیمیا کردم و مصمم به راهم ادامه دادم

به طبقه دوم رسیدیم

احساس کردم یکی داره میاد بالا.. گفتم : بچه ها زود قایم شید

کمی گذشت ولی کسی نیومد

با خیال اسوده رفتیم پشت در از توی قفل به داخل نگاه کردم

 شومینه روشن بود و لیوان ها خالی ..

مینا گفت : انگار دیگه وقت عشق و حال رسیده !!!

روبه مینا کردم و بهش یه اخم کردم

مینا گفت : خوب باشه من خفه میشم !!!

سرمو برگردوندم و باز از توی قفل به داخل نگاه کردم

یه پسر اونجا بود !!! ولی... اون کی بود؟

با سینی تو دستاش داشت به سمت در میومد ...

ماتم زده بود ..

 زود روبه بچه ها کردم .. اما تا اومدم چیزی بگم

در باز شد

 

و...

+4 امتیاز
پاسخ داده شده توسط (3.8k امتیاز)
قسمت سوم :

من دقیقا پشت در بودم و در داشت باز میشد ، سریع عقب پریدم و همزمان با باز شدن در ، روی سرامیک لیز خوردم و افتادم.

پسر جا خورد و عقب پرید و یکی از لیوان های توی سینی افتاد و شکست و صدای تقریبا بلندی ایجاد شد. سیما کلاه ژاکتش رو روی سرش کشید. ما کاری نکردیم ، در واقع نمیتونستیم کاری بکنیم.

بعد چند لحظه سکوت ، با لکنت گفتم : ما .. ببخشید .. الان این شیشه شکسته هارو جمع میکنم.

دستمو بردم سمت یه تکه ی بزرگ شیشه ای اما سریع دستم زخم شد و شیشه رو روی زمین انداختم.

پسر نشست، دستش رو به طرفم دراز کرد و خواست دستم رو بررسی کنه که سریع دستم رو عقب کشیدم و گفتم : چیزی نشده. من معذرت میخوام.

مینا گفت: من میرم جارو و خاک انداز بیارم!

به سرعت از پله ها پایین رفت و غیب شد.

پسر نگاهی به اتاق خانم موسوی انداخت. با دیدن چهره هایی که خواب بودن خیالش راحت شد و گفت: شانس اوردین.

این دفعه ، وقتی سمت من برگشت ، دقیق تر بررسیش کردم. موهای قهوه ای سوخته و چشمای عسلی داشت. به نظر میرسید بزرگتر از من باشه. اما لاغر بود.

پسر پرسید: شما چرا اینجا اومدین؟

کیمیا گفت: فضولش تویی؟

پسر سمت کیمیا برگشت و گفت: یه لیوان بهم بدهکاری.

- سینی و لیوان دست خودت بود. به من چه.

سیما با چشمای وحشت زده اما مات خاکستریش به پسر نگاهی انداخت و گفت: اشکال نداره بعدا باهم حرف میزنیم. ممکنه بقیه بفهمن ما اینجاییم.

همین موقع صدای قدمهای مینا رو شنیدم که داشت با یه جارو و یه خاک انداز تو دستش میومد. یاد انگشتم افتادم ، یه نگاهی بهش انداختم و دیدم خونی شده.

پسر از جیبش یه چسب زخم در اورد و به من داد.زیر لب تشکر کردم و نگاهی به کیمیا انداختم که چپ چپ به پسر نگاه میکرد.نباید قبول میکردم؟

چسب زخم رو بستم. مینا هم خورده شیشه هارو جمع کرده بود و توی سطل انداخته بود. هممون ساکت بودیم و به هم نگاه میکردیم.

سیما گفت: خب دیگه ، فکر کنم باید بریم.

مینا اعتراض کرد: اما ..

من هم بلند شدم و گفتم : آره دیگه نباید مزاحم این آقا بشیم تازه ممکنه موسوی ... یعنی ... خانوم موسوی هم بیدار شه مگه نه؟

یه لحظه احساس کرده بودم ممکنه این پسر ، ارتباطی با موسوی داشته باشه پس اضافه کردم : شما که چیزی بهشون نمیگی؟

قبل از جواب پسر ، کیمیا دستم رو گرفت و گفت : خداحافظ.

به سرعت از پله ها پایین رفتیم و سیما و مینا هم دنبالمون اومدن.

اما ... میخواستم بفهمم اون پسره کیه... قیافش آشنا بود و من رو یاد کسی مینداخت. اما کی ؟! نمیدونم ...
+3 امتیاز
پاسخ داده شده توسط (380 امتیاز)
قسمت چهارم  :

تو فکر اون شب بودم، قیافه اون پسر منو به درونم میبرد ... اما !!! اون کی بود؟؟؟ شباهتی داشت با کسی که میشناختمش. پس چرا یادم نمیاد کی بوده؟ لعنتی! با صدای جیغ مینا به خودم اومدم. مینا داشت به کیمیا اصرار میکرد که دوست پسرش رو به ما نشون بده تو حال و هوای خودم بودم که یهو .. مینا پرسید: نیلو مگه توهم دوست نداری دوست پسرش رو ببینی ؟ به خودم اومدم و زود گفتم : خوب معلومه که دوست دارم ببینمش. تازه مثلا اون شوهر آیندشه ها! با اصرار زیاد من و مینا و سیما بالاخره کیمیا راضی شد. نگاهی به ساعت انداختم، یه ربع به پنج بود. از خانم رضایی اجازه گرفتیم و رفتیم به سمت یه کافی شاپی که کیمیا و دوستش آرمین اونجا قرار داشتن. کنار در کافی شاپ ،کیمیا به صفحه ی موبایلش نگاهی انداخت و گفت: ببینین اگه آرمین بفهمه شما رو اوردم تیکه بزرگتون گوشتونه. من با خنده پرسیدم: مگه ما چمونه؟ دلتونم بخواد. رفتیم تو و کیمیا دورتر از ما نشسته بود و آرمین زودتر از ما رسیده بود. پسر خوشتیپی بود با موها و چشمهای مشکی. اولش یخورده مسخره بازی براش در میوردیم و تا آرمین برمیگشت و مشکوک میشد الکی باهم حرف میزدیم. کیمیا و آرمین گرم صحبت شدن و انگار کیمیا دیگه حواسش به ما نبود ... ما هم داشتیم دلستر میخوردیم و مسخره بازیو گذاشته بودیم کنار. مینا شیشه دلستر رو تکون داد و تونستم ببینم که کمتر از نصفش مونده. گفت: به نظرت اگه اینو بریزم تو لیوان سر میره؟ من بهش گوش نمیدادم، چند روزی به دلایل مختلف فکرم درگیر بود. حالا اون پسره دیشبیه ... پرسید: میریزه یا نه؟ گفتم: نه نمیریزه. بعد مینا لبخند شیطانی زد و گفت: اگه سر رفت من میخورم اگه نریخت تو بخور. داشت با دقت تمام و خیلی آروم میریخت که یهو کیمیا یه قهقهه زد و مینا بالا پرید و دلستر رو روی میز ریخت. مینا با عصبانیت گفت: کیمیا! آرمین و کیمیا هردوشون برگشتن سمت ما. اوه اوه .. این تهدیدای کیمیا الکی نیست... سریع گفتم: وای مینا چقدر بگم اسممو بلند صدا نزن؟ آرمین دوباره روشو برگردوند و مشغول صحبت شد. سیما گفت: به خیر گذشت. پس حالا این دلستر مال منه. بعد از رفتن آرمین ، کیمیا روی صندلی نشسته بود و به افق خیره شده بود .. مینا رفت جلو و دستش رو روی شونه کیمیا گذاشت تا یکم اذیتش کنه همون لحظه بود که به ساعت نگاه انداختم ... ساعت  6 بود یعنی وقت برگشت روبه بچه ها کردم و گفتم : دیگه باید برگردیم کیفم رو برداشتم و گفتم زود باشید ... با تاکسی برگشتیم و ساعت 6:15شده بود. دیشب ... بعد از اینکه رفتیم پایین دیگه حیاط پشتی رو ندیدیم. هممون از ترس اینکه اون پسر حرفی میزد زود رفتیم تو تختامون. اگه هفته بعد باز میرفتیم میدیدمش؟ چرا از فکرش بیرون نمیرم... چه چیز خاصی در مورد اون وجود داره؟
+2 امتیاز
پاسخ داده شده توسط (190 امتیاز)
مهرانا دلم برات تنگیده
دارای دیدگاه توسط (1.7k امتیاز)
delaam bara coome tangide
+1 امتیاز
پاسخ داده شده توسط (1.7k امتیاز)
چرا دیگ نمیزاریننننن؟؟
بازی آنلاین | online games دیجی ابزار وسایت | فروم
...