Fatima 302 ارسال شده در دی 97 عقاید یک دلقک عقاید یک دلقک اثر برجسته هاینریش بل است که در سال ۱۹۷۲ به خاطر نوشته هایش که ترکیبی از جهان بینی گستردهٔ زمانهٔ خود و مهارت حساس او در کاراکترسازی است و به تجدید حیات ادبیات آلمان کمک کرده است، توانست جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کند. تقدیم به روان پاک مادرم. ماجرای رمان عقاید یک دلقک این کتاب روایت دلقکی به نام “هانس شینر” است. شینر در حین یک اجرا زمین می خورد و همین باعث صدمه دیدن زانویش می شود. او که از دلقکی مشهور و معروف به دلقکی ساده نزول پیدا کرده و عملا در شغلش دچار شکست شده به روایت داستانش می پردازد و به صورت پراکنده از زندگیش می گوید. از دوران کودکیش از خانواده اش از همسرش ماری و… او داستانش رو به شکل اول شخص در ذهنش مرور می کند که چگونه با همسرش آشنا شده، چه رفتاری در برخورد با نازی ها داشته، چگونه به یک دلقک تبدیل شده و بعد از شکستش چگونه با مشکلات مالی دست و پنجه نرم می کند، به طوری که هیچ پولی در بساط ندارد که حتی سیگاری بخرد و… نقد و بررسی کتاب عقاید یک دلقک شینر در این کتاب مثل شخصی است که در یک جزیره زندگی می کند و خودش را از مردم اطرافش جدا کرده و تنها پل او به دنیای اطرافش همسرش ماری است. شینر شدیدا عاشق همسرش است ولی به علت اختلافاتی که قسمت عمده ی آن به مذهب ربط داده می شود، یک روز ماری او را ناگهانی ترک می کند که باعث می شود شینر احساس خلا و پوچی شدیدی بکند. شینر گرچه شغل دلقکی دارد ولی بسیار غمگین و درون گراست و شخصیتی جالبی دارد. او به دور از دورویی و نیرنگ است و داستان را در یک فضای به شدت تنها روایت می کند به طوری که در کتاب فقط یک بار با یک شخص (پدرش) به شکل حضوری به صحبت کردن می پردازد و چند باری با تلفن با اشخاص دیگر و بقیه ی کتاب را فقط با مخاطب می گذراند. اما کتاب عقاید یک دلقک را چگونه باید دید؟ به نظرم شینر در این کتاب از هر طرف به مسائل مهم دنیا حمله کرده است. از خانواده اش که سمبل طبقه ی سرمایه دار است، از تحولات کودکی که با حزب نازی ها و مسئله ی ناسیونالیست ها برخورد می کند و برخوردش با کمونیست ها و حتی از آدم های دوروی جامعه که نان را به نرخ روز می خورند. ولی مسئله اصلی رمان عقاید یک دلقک نقد کردن جامعه ی کاتولیک است، به طوری که این مسئله باعث جدایی او و همسرش شد و در جای جای کتاب جامعه ی کاتولیک و قوانینش را به چالش می کشد. رمان عقاید یک دلقک در مورد شخصیتی صحبت می کند که جامعه ش را پذیرا نیست. شخصیتی بسیار عجیب که از هر طرف فقط به موضوعات مختلف حمله می کند. به نظر من عقاید یک دلقک هر چند مفاهیم جالبی دارد و موضوعاتی زیادی را بررسی می کند، ولی صورت اصلی داستان به علت انشعابات زیادش کمی مخاطب را از کتاب زده می کند. قسمت هایی از متن کتاب عقاید یک دلقک چیزی که شاید آن را بتوان سرنوشت نامید، شغل و وضعیت مرا به خاطرم می آورد: اینکه من یک دلقک هستم. عنوان رسمی این شغل کمدین است؛ موظف به پرداخت مالیات به کلیسا نیستم، بیست و هفت ساله ام و نام یکی از برنامه هایم “ورود و عزیمت” است. من الکلی نیستم. اما از وقتی ماری مرا ترک کرده است الکل حالم را جا می آورد. چند ماه پیش وقتی گیتاری به منظور تصنیف و تنظیم سرودهایی که می خواستم بخوانم، خریدم، ماری وحشت زده این اقدام مرا “کسر شان” دانست و من به او گفتم پایین تر از سطح جویبار فقط فاضلاب قرار دارد. اما ماری متوجه مقصود من از این قیاس نشد و من هم از تشریح و توضیح چنین تصویرهایی نفرت دارم. مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند. من یک مفسر نیستم. تصور می کنم حتی چشمان شیطان هم به تیزی چشمان همسایگان نیست. او به آرامی گفت: “به هیچ، من به هیچ فکر می کنم.” گفتم: “اما به هیچ چیز که نمی شود فکر کرد.” و او گفت: “چرا، می شود، من در این لحظات احساس می کنم درونم به طور کامل خالی شده است، مثل یک فرد مست و دلم می خواهد کفش ها و لباس هایم را هم درآورم و به گوشه ای پرتاب کنم_بدون هیچ باری.” این واقعیت که منتقدان خود قابل انتقاد هستند چیز زیاد بدی نیست، عیب آن است که آنها به برنامه ی خود به دید انتقادی نگاه نمی کنند و خود را عاری از نقص و اشکال می بینند، و این خیلی ناخوشایند است. این اشتباه خود ما بود که درباره ی این لحظه با دیگران صحبت کردیم و قصد داشتیم آن را به عنوان لحظه ای به یاد ماندنی به ثبت برسانیم. می توانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم. لحظاتی وجود دارند که تکرار آنها ممکن نیست. هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد. این مطلب با همکاری شیرزاد نوشته شده است. به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 کیمیاگر رمان کیمیاگر اثر مشهور و برجسته پائولو کوئیلو است که تاکنون به بیشتر از ۵۰ زبان ترجمه شده است. بیش از ۶۵ میلیون نسخه از کتاب کیمیاگر به فروش رفته است و یکی از پرطرفدارترین کتابهای جهان محسوب میشود. این رمان محبوبیت بسیار زیادی بین مردم ایران نیز دارد و ترجمههای مختلفی از آن روانه بازار شده است. از جمله بهترین ترجمههای کتاب کیمیاگر ترجمه آرش حجازی است که اخیرا دیگر به شکل قانونی چاپ نمیشود. ترجمه حسین نعیمی که توسط نشر ثالث منتشر شده است نیز یکی دیگر از ترجمههای خوب این کتاب است. در قسمتی از پشت جلد کتاب کیمیاگر آمده است: این گنج فقط برای شماست و به غیر از شما هیچکس دیگری نمیتواند به آن دست پیدا کند. در ابتدای کتاب نیز، قبل از داستان اصلی آمده است: تپههای شنی با وزش باد جابجا میشوند، ولی… صحرا همیشه صحرا باقی میماند. این است… افسانه عشق. خلاصه رمان کیمیاگر این رمان داستان زندگی سانتیاگو است. چوپانی که همه زندگیاش سفر کردن در کنار گوسفندانش است. او تا سن ۱۶ سالگی در صومعه آموزش میدید و پدر و مادرش علاقه داشتند تا او یک کشیش شود. کسی که مایه غرور سربلندی آنان شود. اما سانتیاگو از بچگی آروزی دیدن دنیا را داشت. آرزوی کشف کائنات و در نهایت آروزی شناخت خدا را داشت. سرانجام سانتیاگو تصمیم میگیرد که کشیش شدن را رها کند و با خریدن چند گوسفند به همه جا سفر کند. طی دو سال گذشته، همه دشتها و دهکدههای اندلس را زیر پا گذاشته بود و همه شهرهای منطقه را میشناخت، و این چیزی بود که به زندگیاش مفهوم میداد… مفهوم سفر کردن. (کیمیاگر – صفحه ۲۵) سانتیاگو از زندگی خودش راضی بود تا اینکه گرفتار خواب عجیبی میشود. خوابی که دو بار پشت سر هم تکرار میشود و ذهن او را به شدت به خودش مشغول میکند. خوابی که در صفحه ۳۵ کتاب کیمیاگر به این شکل بیان میشود: با گوسفندهایم در چراگاهی بودم. بچهای سر رسید و با حیوانات شروع کرد به بازی… خیلی دوست ندارم هرکسی بیاید و با گوسفندهایم بازی کند، آنها از آدمهایی که نمیشناسند میترسند، اما هرازگاهی بچهها میتوانستند با آنها بازی کنند بی آنکه میشها بترسند. این برایم جالب بود که بدانم حیوانات چگونه سن آدمها را تشخیص میدهند؛ چرا از بچهها نمیترسند و با آنها زود انس میگیرند؟ پسربپه، مدتی با میشهایم بازی کرد، اما ناگهان به سمت من آمد، دستم را گرفت و مرا تا اهرام برد. در مقابل اهرام مصر پسرک به من گفت، اگر تا اینجا بیایی، گنجی به دست خواهی آورد… زمانی که میخواست محل دقیق گنج را نشانم دهد، هر دو دفعه از خواب پریدم. به دنیال این خواب، سانتیاگو یک پیرزن را پیدا میکند تا در تعبیر خواب به او کمک کند. با اینکه پیرزن حرفهایی میزند و خوابش را تعبیر میکند سانتیگو به او توجهی نشان نمیدهد و روال عادی زندگی خود را پی میگیرد. تا اینکه بعد از یک سری اتفاقات پیرمردی را میبیند که زندگی او را برای همیشه تغییر میدهد. پیرمرد حرفهایی میزند که سانتیاگو را تکان میدهد و به جرات دنبال کردن «حدیث خویش» را میدهد. حدیث خویش همان چیزی است که هر کسی همیشه آرزوی انجام آن را دارد. همان چیزی که هر کسی در اعماق وجودش به آن وابسته است و از آغاز جوانی آن را میشناسد. حدیث خویش همان چیزی است که جوانان میتوانند به دنبال آن بروند و انجامش دهند اما اگر اقدامی نکنند، با گذشت زمان، نیرویی عجیب و اسرارآمیز تلاش میکند به آدم بفهماند که دیگر رسیدن به حدیث خویش امکانپذیر نیست. پیرمرد مدتی با سانتیاگو صحبت میکند و به او در مورد بزرگترین فریب دنیا هشدار میدهد: جوان، متعجب پرسید: «بزرگترین فریب دنیا دیگر چیست؟» «اینکه در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست میدهیم و تصور میکنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگترین فریب دنیاست.» (کیمیاگر – صفحه ۴۲) بعد از صحبت با پیرمرد و چند اتفاق دیگر، سانتیاگو تصمیم میگیرد به سمت اهرام مصر حرکت کند و گنجی را که پسربچه در خواب به آن اشاره کرده بود پیدا کند. شروع سفر سانتیاگو آغاز داستان اصلی کتاب است که جذابیتهای خاص خود را دارد. درباره کتاب کیمیاگر افراد بسیار زیادی با رمان کیمیاگر آشنا هستند و حتی عده بسیار زیادی هم آن را یکی از بهترین رمانهایی میدانند که تاکنون خواندهاند. سیر معنوی رمان و پرداختن به چیزی مانند حدیث خویش (دنبال کردن آرزویی که همیشه دوست داشتیم به آن برسیم) موضوعی است که هر کسی دوست دارد درباره آن بخواند. به اعتقاد من این رمان برای نوجوانان و جوانان بسیار دلچسب خواهد بود و به آنان جرات حرکت به سمت چیزی که میخواهند را میدهد. در خود کتاب هم به این موضوع اشاره شده است که شما هرچه بزرگتر میشوید از دنبال کردن رویاها و آروزها و به طور کلی حدیث خویش فاصله میگیرید، چون با گذشت زمان و با بزرگتر شدن فکر میکنید همه این موارد غیرممکن است. فکر میکنید دنبال کردن رویا و آروزیی که در جوانی داشتید سختترین کار ممکن است. من شخصاً نمیتوانم احساس خوبی را که هنگام مطالعه این کتاب دریافت میکردم نادیده بگیرم. احساس لذتی که من هم میتوانم به دنبال گنج خودم باشم. احساس لذتی که کائنات با من هماهنگ باشد و بتوانم شرایط و اتفاقات را از یک زاویه جدید ببینم. احساس لذتی که به آرامش درونی برسم و بنا بر گفته کتاب، بتوانم نشانهها را ببینم. فکر میکنم اگر شما هم به مواردی مانند قانون جذب یا قانون کائنات و یا قوانین طبیعت علاقهمند باشید از خواندن این کتاب بسیار لذت ببرید. البته که ممکن است نسبت به کتاب دید بدی هم داشته باشید، اما همانطور که اشاره کردم، ممکن است شما هم نتوانید احساس خوب را هنگام مطالعه نادیده بگیرید. من فکر میکنم نکته نهایی که پائولو کوئیلو قصد بیان آن را دارد، نکتهای انگیزشی است که همه مدرسان موفقیت قصد بیان آن را دارند، این نکته که شما نباید تسلیم سرنوشت شوید و هرآنچه در سر راهتان قرار گرفته است را بپذیرید. در دنیای امروز حجم اساتید و معلمان موفقیت بسیار زیاد شده است و هر حرفی از سمت آنان باعث ایجاد واکنش منفی میشود. به نظر من، دیگر هیچکسی با این گفته که: در برابر سرنوشت تسلیم نباشد و راه خود را انتخاب کنید، انرژی و انگیزه نمیگیرد. اما تفاوت کتاب کیمیاگر در چیست؟ چرا این کتاب که میتوان گفت همین پیام را دارد کلیشهای نیست؟ از دید بسیارانی همین کتاب هم کلیشهای شده است اما نباید این واقعیت را نادیده بگیریم که کتاب کیمیاگر در سال ۱۹۸۸ نوشته شده است و در آن زمان که کتاب به زبان فرانسوی ترجمه شد با استقبال بسیار خوبی مواجه شد. بعلاوه، کیمیاگر و پیام این کتاب، در قالب یک ماجراجویی خواندنی روایت میشود و شما صرفا با یک پیام خشک و بیروح طرف نیستید. شما هم همراه با سانتیاگو در مکانها و وضعیتهای مختلفی قرار میگیرید و همراه با او در پی کشف حقیقت هستید. و در نهایت اینکه، تفاوت کیمیاگر با پیامهای انگیزشی در قدرت ادبیات و رمان است. در ماجراجویی سانتیاگو به دنبال گنج و در کنار پیام اصلی کتاب، شما میتوانید از پیامهای ریز و درشتی که در رمان وجود دارد لذت ببرید. پیامهایی مانند روحی مشترک در میان پدیدههای طبیعی یا وجود یک زبان جهانی در میان همه مخلوقات و… نکته نهایی اینکه اگر تازه کتابخوانی را شروع کردهاید و به دنبال یک کتاب خوب برای شروع هستید، رمان کیمیاگر میتواند یکی از بهترین گزینهها برای شروع باشد. البته سلیقه در انتخاب کتاب بسیار مهم است اما کیمیاگر که تا به حال در حدود ۶۵ میلیون نسخه از آن به فروش رفته است میتواند با سلیقه هر فردی سازگار باشد. جملاتی از متن رمان کیمیاگر از خودش پرسید: «چگونه میتوان خدا را با رفتن به کنیسه و کلیسا شناخت؟» در حالی که وظیفه ما، کامل کردن ذهنیات است تا از طریق عینیات به «او» برسیم. (کیمیاگر – صفحه ۳۰) مردم خیالاتیاند و بر این تصور که دقیقاً میدانند دیگران چگونه باید زندگی کنند، اما هیچکس هرگز در طول عمرش یاد نرگفته است خود چگونه زندگی کند. مثل آن زنکِ کولی، که به قولی از گذشته میگفت و از آینده حرف میزد، تعبیر خواب میشناخت و به دیگران میگفت که چه باید بکنند، ولی خودش درگیر زندگیاش بود و نمیدانست چگونه میتوان رموز خوابها را شناخت. (کیمیاگر – صفحه ۴۰) زمانی که واقعا خواستار چیزی هستی، باید بدانی که این خواسته در ضمیر جهان متولد شده است و تو، فقط مامور انجام دادنش بر روی زمین هستی. حتی اگر فقط هوس سفر کردن باشد یا ازدواج با یک دختر بازرگان… یا جستجوی گنج. روح دنیا از خوشبختی یا بدبختی هوس یا حسادت مردم انباشته است. هیچ نیست مگر یک چیز: تکمیل «حدیث خویش» که آن هم، تنها اجبار انسانهاست. وقتی خواستار چیزی هستی، همه جهان در تکاپوی آن است که تو به خواستهات برسی. (کیمیاگر – صفحه ۴۶) هرکس در پی رویایی است و رویاها شبیه یکدیگر نیستند. (کیمیاگر – صفحه ۹۱) بالاخره توانستم حرکت کاروان را هنگام عبور از صحرا ببینم و دریابم که کاروان و صحرا دارای بیان مشترکند، به همین دلیل یکی عبور دیگری را ممکن میسازد. یا یکی حرکت و قدمهای دیگری را روی خود حس میکند و وقتی احساس یکی با حرکت دیگری همآهنگ شد، آنگاه کاروان به آبادی خواهد رسید. ولی اگر یکی از ما، با وجود همه جسارت و اراده، این بیان متفاوت را درک نکند، همان روزهای آغازین خواهد مرد. (کیمیاگر – صفحه ۱۳۰) وقتی نگاهش را دید، خورشید را هم دید که به شب مینشیند و برق نگاهی را که از چشمان سیاه و همیشه مرطوب شبرنگ در افق طلوع میکند. لبانی را دید فرزانه و نیمهباز، مردد بین سکوت و لبخند، بر چهرهای نه روشن، نه تاریک، نه سوخته، نه بیرنگ و… دریافت، دریافت که راز بیان جهان چیست و باارزشترین پاره قابل فهم آن برای تمامی انسانها کدام است. قسمتی را که انسان در وجود هیجانزده خویش احساس مینماید. در روح هراسان خود میبیند و در قلب ملتهب خود حس میکند. نامش «عشق» بود. چیزی قدیمتر از آفرینش انسان و پیدایش صحرا. چیزی که با درخششی متفاوت و نیروی رازگونه خود در افق احساس انسانها، با تلاقی دو نگاه، طلوع میکند، همانند دو نگاه…، دو نگاه بر لب چاه به بهانه آب یا هر بهانه دیگر که به هم رسیدند. لبانش به لبخند نشست و این علامت بود، نشانه بود، نشانهای که جوان به انتظار آن، همه زندگی خود را رها کرده و به دنبالش در کتابها، افسانهها و حکایتها جستجو کرده بود. (کیمیاگر – صفحه ۱۵۰) انسان برای سادگی، اهمیتی قائل نبود. (کیمیاگر – صفحه ۱۹۶) مرد خوشبخت، مردی است که خدا را در خود ببیند و در خود بجوید همانطور که کیمیاگر گفته است، خوشبختی میتواند حتی در یک دانه ناچیز ماسه صحرا هم دیده شود، چون یک دانه ماسه هم گویای لحظهای از آفرینش است، و کائنات برای پیدایش آن میلیونها سال وقت گذاشتهاند. (کیمیاگر – صفحه ۲۰۳) پس در «جان جهان» غرق شد و دید که «جان جهان» مظهری است از «پدیدآورنده یکتا» و… پدیدآورنده یکتا را در وجود خود یافت و… خود را نمادی از او دید. (کیمیاگر – صفحه ۲۲۷) نویسنده مطلب: سروش فتحی 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 جنایات و مکافات رمان بزرگ و فوقالعاده جنایت و مکافات با عنوان انگلیسی Crime and Punishment اثری ماندگار از فئودور داستایفسکی است که مهری آهی آن را از روسی ترجمه کرده است. داستایفسکی در زندگی خود فراز و نشیبهای زیادی را تجربه کرده است و تقریبا همه کتابهای او در شرایط خاصی نوشته شده است. کتاب جنایت و مکافات نیز در شرایطی خاص نوشته شده است: در ۱۸۶۳ ابتدا زن داستایفسکی و پس از یک سال دیگر میخائیل، یگانه برادر دلبندش، از این جهان چشم بستند و او را در مقابل گرفتاریهای مادی و معنوی گوناگون یکه و تنها گذاشتند. داستایفسکی این دوره از زندگی را یکی از دشوارترین ایام عمر خود میشمرد. بیثباتی و دورنگی دوستان نیز بر مصیبتهای وی میافزود. بناچار مجله هنگام تعطیل شد و داستایفسکی برای سرگرمی، تمام خود را وقت کارهای خلاقه ادبی کرد. از این پس هنر مایه زندگی او گردید. چه نویسندگی، هم موجب سرگرمی و تسلی اعصابش میشد و هم تنها وسیله امرار معاشش بود. اثری که تمام غم و اندوه و حال تسلیم و رضای او را در این روزها در مقابل بدبختی و مشقت منعکس میسازد، رمان مشهور جنایت و مکافات است که در آن تاثیر تجربیات و کاوشهای درونی و تلاش بیپایان او برای یافتن حقیقت زندگی بخونی نمایان است. این اثر نام او را به عنوان نویسنده زبردستی که استعداد روانکاوی، دقیق و نظری تیزبین و دوراندیش دارد، معروف کرد. (مقدمه کتاب جنایت و مکافات – صفحه ۸) مهری آهی – مترجم کتاب – در قسمت دیگری از مقدمه خود، در مورد جنایت و مکافات چنین مینویسد: شیوه کلی داستایفسکی در جنایت و مکافات نیز کاملا نمایان است: صحنه داستان، پترزبورگ، پایتخت آن روز کشور پهناور روسیه است که در آن بر خلاف سابق، زندگی پرابهت اعیان و اشراف مورد بحث نیست بلکه زشتی و پلیدیهای شهری بزرگ مطرح است که با تمام امکانات آن نمایش داده میشود. این رمان داستایفسکی نیز مانند همه شاهکارهای او از یک سلسله اتفاقهای پیچیده و پیوسته بههم ساخته شده است و دارای قهرمانان قوی و متعدد و مختلفی است که در بعضی شرارت و بدی، و در برخی نیکی و پاکی غلبه دارد. این قهرمانان همه از شکستخوردگان مغموم اجتماعاند، شروران آن برای اثبات وجود خود بیشتر به کارهای ناشایست و خودکامی و عصیان میپردازند. سرکشی این قهرمانان که برخی دم از آزادی و نجات اجتماع میزنند، در واقع فردی و خصوصی است. اما نه دسته اول براستی بد و شرور و گناهکارند و نه گروه دوم کاملا از بدی منزه. (مقدمه کتاب جنایت و مکافات – صفحه ۱۴) خلاصه رمان جنایت و مکافات شخصیت اصلی این کتاب، رادیون رومانویچ راسکلنیکف، جوانی ۲۳ ساله است که فکری باز و کنجکاو دارد. جوانی خوشچهره که فقر و بیپولی او را در هم کوبیده است و باعث شده با مردم و زندگی اطرافش بیگانه باشد. راسکلنیکف افکاری آشفته دارد و مدام به موضوعات مختلف فکر میکند و تراوشات ذهنیاش بسیار زیاد است. هنگام راه رفتن همیشه زیر لب چیزی زمزمه میکند و یا حتی با صدای بلند با خود صحبت میکند. راسکلنیکف از این این دنیا و ناعدالتی آن به تنگ آمده است. رازومیخین، تنها دوست واقعی راسکلنیکف که یک سال و نیم است او میشناسد، او را چنین توصیف میکند: عبوس و گرفته و مغرور و متکبر است. در این اواخر و شاید هم خیلی از پیش بدگمان و مالیخولیایی شده است. بزرگوار و مهربان است، دوست ندارد احساسات خود را بیان کند. حاضر است زودتر سنگدلی خود را بنماید، تا، با سخن، احساسات قلبی خویش را ابراز دارد. گاهی هم هیچ مالیخولیایی نیست – بلکه فقط سرد و تا حدی غیرانسانی و بیاحساسات میشود و براستی چنان است که گویی در او دو خوی متضاد بهترتیب جای یکدیگر را میگیرند. گاهی بینهایت کمحرف است! هیچ وقت فرصت ندارد. همه مزاحمش هستند. اما خودش دراز میکشد و کاری نمیکند. هیچ بذلهگو نیست ولی نه بهدلیل آنکه کلمات تند پرمعنی در چنتهاش کم است، بلکه گویی فرصتی برای این گونه کارهای بیهوده ندارد. وقتی با او صحبت میکنند، تا به آخر به گفتههای طرف گوش نمیدهد. هرگز به آن چیزی که جلب توجه همه را میکند، توجهی ندارد. خیلی برای خود ارزش قائل است و البته بیحق هم نیست. (جنایت و مکافات – صفحه ۳۱۶) راسکلنیکف اجاره اتاق کوچکی را که در آن زندگی میکند را ندارد و با وجود اینکه خواهر و مادرش مدام به او کمک میکنند به خاطر همین بیپولی دانشگاه را نیز رها میکند. در همین حال، برای ساکت کردن طلبکاران و پیش بردن زندگی، مجبور است نزد آلینا ایوانونا، پیرزن نزولخور برود و با گرو گذاشتن اشیاء قیمتی که دارد، مقداری پول به دست بیاورد. داستایفسکی در ابتدای رمان، ذهنیت و وضعیف کلی راسکلنیکف و چند اتفاق مهم را بیان میکند و فشارهای موجود را شرح میدهد. سپس اتفاق مهم داستان رخ میدهد. اتفاقی که اساس کتاب جنایت و مکافات است. راسکلنیکف تصمیم میگیرد که نقشه خود را عملی کند و با یک تبر، آلینا ایوانونا، پیرزن نزولخور را به قتل برساند. در اینکه کار را باید با تبر انجام داد، از مدتی پیش تصمیم گرفته بود. هر چند او یک کارد تاشو باغبانی هم داشت، اما به کارد و بخصوص به قوای خود ایمان نداشت و از این رو بود که درباره تبر تصمیم قطعی گرفته بود. (جنایت و مکافات – صفحه ۱۱۴) دیگر یک لحظه را هم نمیشد از دست داد. راسکلنیکف تبر را بیرون آورد، با هر دو دست آن را بالا برد و در حالی که بکلی از خویشتن غاقل بود، بی هیچ زحمتی، تقریبا بیاختیار، ته تبر را بر پیرزن فرود آورد. انگار اصلا نیرویی در وی نبود، اما همین که یک بار تبر را فرود آورد، قدرتی در او بوجود آمد. (جنایت و مکافات – صفحه ۱۲۴) ضربه درست بر شقیقه وارد آمد، در این امر قد کوتاه پیرزن هم موثر بود. زن فریادی کرد، اما بسیار ضعیف و ناگهان بر روی زمین افتاد. همین قدر فرصت کرد که دو دست را بهسوی سرش بالا ببرد. در یک دستش هنوز گروگان بچشم میخورد. در این موقع راسکلنیکف با تمام قوا چند ضربه پیوسته با ته تبر بر شقیقه او فرود آورد. خون چون از لیوانی که برگشته باشد، بیرون ریخت و بدن بهپشت افتاد. راسکلنیکف به عقب رفت تا مانع از افتادن آن نگردد، سپس بیدرنگ به روی صورتش خم شد. پیرزن مرده بود. چشمانش انگار میخواستند از حدقه بیرون بجهند. پیشانی و تمام صورتش چروک خورده و از شدت درد کج و معوج شده بود. (جنایت و مکافات – صفحه ۱۲۵) در هنگام وقوع جنایت اتفاقات مهم دیگری هم رخ میدهد که برای فاش نشدن داستان در اینجا اشارهای به آنها نمیکنیم. بلافاصله پس از این جنایت، مکافات شروع میشود. مکافاتی که این رمان را به یک شاهکار تبدیل میکند. مکافاتی که با عذاب وجوان شروع میشود، مکافاتی که هنوز قانونی نیست و تنها در ذهنِ مجرم است که شروع شده است. در این حالت راسکلنیکف بارها و بارها از شدت عذاب وجوان قصد دارد که اعتراف کند اما این کار را نمیکند. این کار را نمیکن چون اساسا اعتقاد دارد که دیگران لایق فهمیدن نیستند، اعتقاد دارد که پلیس ارزش آن را ندارد و بدون شک درک نخواهد کرد. راسکلنیکف نزد پلیس اعتراف نمیکند چون خودش را برتر میداند. در جنایت و مکافات ما شاهد جدال ذهنی او و زجری که میکشد هستیم. و گاهی به این نتیجه میرسیم که مکافات ذهنی، چندین برابر از مجازات جسمی و قانونی دردناکتر است. درباره جنایت و مکافات نوشتن از جنایت و مکافات شاید کار بیهودهای باشد. هر فرد کتابخوانی میداند که این کتاب یک شاهکار است و هر کسی که آن را خوانده باشد شاهکار بودن آن را تایید میکند. این کتاب قضاوت ما را در مقابل خوب و بد یا خیر و شر سخت میکند. چون صرفا کسی که مرتکب جرم نشده، خوب نیست، و کسی که قاتل است، شاید نفس پاکی داشته باشد. در جنایت و مکافات ما با راسکلنیکف قدم به قدم همراه میشویم، با او تبر را به دست میگیریم، با او جنایت میکنیم و با او مکافات میبینیم و در نهایت احساسات درونی او را کشف میکنیم. همان طور که در خلاصه کتاب اشاره شد، راسکلنیکف پیرزن نزولخور را به قتل میرساند. پیرزنی که به عقیده راسکلنیکف شپشی بیش نیست و او با کشتن این پیرزن خدمت بزرگی در حق بشریت کرده است. اما واقعا دلیل قتل پیرزن توسط راسکلنیکف چه بود؟ توجه: در این بخش از مطلب، به انگیزههای اصلی راسکلنیکف در مورد قتل اشاره میکنیم که باعث افشای بخشهایی از کتاب میشود. با این حال ما به آخر کتاب اشارهای نمیکنیم. در جنایت و مکافات ما با شخصیتی روبهرو هستیم که ایدههای و نظریههای خاص خودش را دارد. کسی که ناپلئون را الگوی خودش قرار داده است. کسی که فکر میکند فردی شایسته و خارقالعاده است و میتواند حتی بالاتر از اخلاق و قانون دست به هر عملی بزند. اما آیا واقعا راسکلنیکف بالاتر از اخلاق و قانون است؟ -در این مورد باید به پایان کتاب توجه کرد. راسکلنیکف اعتقاد دارد که بر اساس قانون طبیعت مردم به دو دسته تقسیم میشوند: دسته اول شامل آدمهای عادی است که صرفا هستند و وجود دارند. این دسته میخورند و تولید مثل میکنند و… . و اما دسته دوم که تعداد آنها بسیار کم است: دسته افراد غیرعادی هستند. دستهای که به وجدان خویش اجازه میدهند بر روی برخی موانع قدم بگذارد. دسته تغییردهنده اوضاع هستند. دسته تغییر دهنده تاریخ، کسانی که میتوانند زندگی را حرکت دهند و حرف تازهای بزنند. راسکلنیکف اعتقاد دارد که این دسته میتوانند به خودشان اجازه کارهای غیرعادی بدهند. مثل قتل. حال، راسکلنیکف که فکر میکند جزء دسته دوم است و خود را در این دسته طبقهبندی میکند، لازم میبیند که این موضوع را به خود اثبات کند. و برای اثبات این موضوع چه کاری انجام میدهد؟ -قتل. راسکلنیکف میخواهد از خط قرمزی که برای خود متصور است عبور کند و با قتل پیرزن خودش رو جزء دسته دوم قرار بدهد. اما آیا میتواند بر اساس نظریه خود وجدان راحتی داشته باشد؟ آیا تحمل بودن در دسته دوم، در دسته انسانهای شگفتانگیز را دارد؟ آیا هر کدام از ما میتوانیم جزء دسته دوم باشیم؟ میتونیم فردی را به قتل برسانیم و وجدان راحتی داشته باشیم؟ میتوانیم دست به کارهای غیرعادی بزنیم بدون اینکه درگیر سختیهایی باشیم که یک آدم عادی ممکن است از سر بگذراند؟ آیا میتوانیم انسان شگفتانگیزی باشیم؟ داستایفسکی در جنایت و مکافات در پاسخ به این سوالات به ما کمک میکند. در واقع خواننده در جنایت و مکافات با کشف انگیزههای راسکلنیکف و با کشف شخصیت او میتواند به پاسخ این سوالات و بسیاری از موارد دیگر برسد. در این معرفی، ما فقط در مورد داستان کتاب و شخصیت راسکلنیکف صحبت کردیم، اما در کتاب شخصیتهای متعدد و شایسته توجه دیگری مثل سوفیا، سویدریگایلف، پارفیری و رازومیخین وجود دارند که در نوع خود بسیار جذاب هستند. پیشنهاد میکنیم هنگام مطالعه کتاب به تک تک اتفاقات و شخصیتهای اصلی توجه کنید و رابطه آنها را با موضوع کتاب در نظر داشته باشید. جملاتی از متن جنایت و مکافات واجب است که هر انسانی لااقل کسی را داشته باشد که برای او دلسوزی کند! (جنایت و مکافات – صفحه ۴۰) تقریبا هر جنایتکاری، در حین جنایت دستخوش نوعی ضعف اراده و فکر میگردد. یعنی درست هنگامی که بیش از هر چیز احتیاج بع تعقل و احتیاط است، اراده و فکر روشن جای خود را بهنوعی سبکسری عجیب بچگانهای میدهد. (جنایت و مکافات – صفحه ۱۱۶) راسکلنیکف در ضمن که پیش میرفت با خود اندیشید «در کجا، کجا خوانده بودم که محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ میگوید یا میاندیشد که اگر مجبور میشد در بلندی یا بر فراز صخرهای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش بهروی آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاهها، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ذرع فضا تمام عمر، هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فورا بمیرد! فقط زیستن، زیستن و زیستن – هر طور که باشد، اما زندهماندن و زیستن! عجب حقیقتی! خداوندا! چه حقیقتی! چه پست است انسان!» پس از لحظهای افزود «اما آن کسی هم که او را به این سبب پست میخواند، خودش هم پست است.» (جنایت و مکافات – صفحه ۲۳۹) من وقتی مردم دروغ میگویند دوست دارم! دروغ تنها مزیت انسان است بر سایر موجودات! با دروغ بهراستی میرسی! من از آن جهت انسانم که دروغ میگویم. هرگز به حقیقتی نرسیدند بیآنکه چهارده بار یا شاید صد و چهارده بار دروغ بگویند و این در نوع خود قابل احترام است. (جنایت و مکافات – صفحه ۲۹۹) آن کسی که وجدان دارد اگر بهاشتباه خود پی برد، رنج میکشد. این خود بیش از اعمال شاقه برایش مجازات است. (جنایت و مکافات – صفحه ۳۸۷) زیرکترین اشخاص را باید سر آسانترین چیزها گیر انداخت. (جنایت و مکافات – صفحه ۳۹۵) راسکلنیکف پاسخ نمیداد، با رنگی پریده و بیحرکت نشسته بود و همچنان بدقت به صورت پارفیری نظر دوخته بود، با خود میاندیشید « درس خوبی است! این حتی، مانند دیشب، شبیه بازی موش و گربه هم نمیباشد و بیهوده نیست که قدرت خود را به من نشان میدهد… گویی… تذکر میدهد. خیلی عاقلتر از اینهاست… هدف دیگری در کار است. اما چه هدفی؟ نه، برادر، یاوه میبافی، مرا میترسانی و نیرنگ میزنی! شاهد و دلیلی نداری و آدم دیروزی هم وجود ندارد! تو فقط میخواهی مرا از راه بدرکنی. میخواهی مرا پیش از وقت عصبانی کنی و در آن حال به دامم افکنی. اما کور خواندهای، اشتباه میکنی، اشتباه! اما آخر برای چه تا به این حد به اشاره میپردازد؟… آیا حساب اعصاب بیمار مرا میکند! نه، برادر کور خواندهای، اشتباه میکنی، هر چند که زمینهای هم چیدهای… خوب، بالاخره خواهیم دید چه خوابی برایم دیدهای.» (جنایت و مکافات – صفحه ۴۶۲) اگر دیگران نفهم هستند و من یقین میدانم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم. بعد، سونیا، دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آنهاست… قانون است، سونیا! همین طور است! و من اکنون میدانم سونیا، کسی که عقلا و روحا محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد، بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود! باید کور بود که اینها را ندید. (جنایت و مکافات – صفحه ۵۹۷) قدرت فقط نصیب کسانی می شود که جرات کنند خم شوند و آن را بدقت بگیرند. در اینجا فقط یک چیز مهم است، یک چیز: باید فقط جرات داشت! (جنایت و مکافات – صفحه ۵۹۸) مگر من پیرزن را کشتم؟ من خودم را کشتم، نه پیرزن را! با این کار پدر خودم را برای همیشه درآوردم!… اما پیرزن را شیطان کشت، نه من. (جنایت و مکافات – صفحه ۶۰۰) آن کسی بهتر از همه زندگانی خواهد کرد که بتواند بهتر از دیگران خود را بفریبد. (جنایت و مکافات – صفحه ۶۸۵) جنایت؟ کدام جنایت؟ اینکه شپش پلید مضری را، یعنی پیرزن نزولخواری را که به درد هیچ کس نمیخورد و از کشتنش چهل گناه بخشوده میشود، نابود کردهام، آدمی را که شیره نیازمندان را کشیده بود، این جنایت است؟ (جنایت و مکافات – صفحه ۷۳۵) نویسنده مطلب: نگار نوشادی – سروش فتحی 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر