Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 سلـام اینجا کتابهایی که مطالعه شده و قلمی جذاب داره با خلاصهای از کتاب برای معرفی گذاشته میشه. دختری که رهایش کردی دختری که رهایش کردی نوشته جوجو مویزنویسنده نام آشنای سال اخیر کتاب ایران است که با کتاب من پیش از تو رتبه پرفروش ترین رمان را به خود اختصاص داد. این رمان بعد از انتشار در سال ۲۰۱۲، بسیار پرفروش شد و توانست نامزد بهترین رمان سال شود. روی جلد کتاب جمله ای از دیلی میل به چشم می خورد: کتابی که نمیتوانید زمین بگذارید. در پشت کتاب، قسمتی از متن کتاب آمده است: می دونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشت می سپری؟ یه جورایی بهت خوشامد می گه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود می اومد. به زودی می توانستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم می رسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اون قدری بی رحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه. داستان کتاب دختری که رهایش کردی کتاب دختری که رهایش کردی به گونه ای زیبا و نوآورانه داستان خود را که به صورت موازی در دو زمان متفاوت با بازه زمانی ۱۰۰ ساله روایت میکند. جوجو مویز، موضوع اصلی داستان خود را اشغال فرانسه توسط نازی ها و غارت اشیاء هنری فرانسه توسط آنها قرار داده است. حس نوستالژیک و یادآوری خاطرات و حسی که خاطرات دوران جنگ در آدم ها به وجود می آورد بسیار عمیق و ماندگار است. کتاب دختری که رهایش کردی جزء رمان هایی است که نویسنده آن با بهره گیری از خاطرات و حوادث دوران جنگ جهانی دوم حال و هوای خاصی به خواننده داده و فضاسازی بسیار زیبایی را صورت میدهد. داستان این کتاب درباره دو زن با برخی ویژگی های مشابه است که یکی از آنها به نام سوفی در زمان اشغال فرانسه مجبور است تا از خانواده اش در نبود شوهر در مقابل نازیها محافظت نماید. زن دیگر لیو نام دارد که در لندن زندگی میکند. شوهر لیو قبل از فوت به وی یک تابلو نقاشی هدیه میدهد که نمایی از یک زن است و مربوط به یک قرن قبل می باشد و در جریان جنگ از فرانسه به انگلستان منتقل شده است و… 2 2 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 دزیره رمانهای تاریخی همیشه طرفدار خاص خود را داشتهاند. عمدتا مردم اهل کتاب تمایل دارند داستانهایی دربارهی تاریخ همه جای دنیا بخوانند، به همین دلیل زیرژانر رمان تاریخی، رمان عاشقانه-تاریخی نیز متولد شد؛ رمانی که در بستری از واقعیتهای تاریخیِ یک کشور یا یک قوم، داستانی عاشقانه هم روایت میکند. داستان تاریخی یک ژانر ادبی است که در آن قصه در یک محیط واقعی طرح میشود. “دزیره” یکی از پرفروشترین کتابهای این دسته از ادبیات است با چاشنیِ ادبیاتی عاشقانه. دزیره دختر تاجر ابریشم، دل در گرو عشق افسر جوانی دارد که به او وعدهی ازدواج داده، افسر که بعدها همان ناپلئون بناپارت نامدار میشود با ژوزفین، بیوهای پرنفوذ ازدواج میکند و دزیرهی دل شکسته عشق خود را از دست میدهد. دزیره ۱۴ ساله، کم کم بزرگ میشود و بالغ شدنش را در کتاب میتوان دید تا جایی که روزی ملکهی یک کشور میشود. با ژان باپتیست برنادوت آشنا و در نهایت ملکهی سوئد میشود. داستان از زبان دزیره و در قالب خاطره نگاری نوشته شده است. “آن ماری سلینکو” نویسندهی اتریشی-آلمانی که نسبت فامیلی دوری با ژان باپتیست داشت، توانسته علاوه بر واقعیات تاریخی، صحنههای احساسی تاثیرگذاری بنویسد و یکی از جالبترین و پرمخاطبترین عاشقانههای تاریخی را از خود به جا بگذارد. علاوه بر آن، این رمان وقایع مهم تاریخ معاصر خود را بر میگیرد و با سرنوشت شخصیتها ارتباط میدهد. شخصیتهای درخشان و جذابی که آن ماری سلینکو در کتابش گنجانده به تنهایی کافی است تا خواننده، مشتاق خواندن تمام کتاب بشود. او تصویری از ناپلئون، گاهی بیرحم و غم انگیز، گاهی کاریزماتیک و حتی دوس داشتنی ارائه میدهد. دزیره اما زنی پر قدرت است که احساساتش را کنترل میکند و شجاع است و اعتماد به نفس بالایی دارد. در این بین ژان باپتیست نیز شخصیتی جذاب است که ناچار میشود حقوق شهروندی فرانسوی خود را رها کند و به کشوری دیگر برود و در جنگهای زیادی حضور به هم برساند. پایهی داستان تاریخی از ابتدای تاریخ ادبیات بنا شده است اما رمان تاریخی در اوایل قرن ۱۹ با آثار سر والتر اسکات، اونوره دو بالزاک و لئو تولستوی به حد اعلای خود رسید و در قالب بیان سنتهای شفاهی و فولکلور، حماسه، رمان و نمایشنامه بروز کرد. یک عنصر مهم و ضروری در داستانهای تاریخی توجه به آداب و رسوم و جزئیات شرایط اجتماعی آن دوره است تا به درک خواننده از چگونگی زندگی و محیط آن زمانه کمک کند و واکنش درست نشان دهد. گاهی این آثار به دلیل عدم صحت تاریخی توی ذوق خواننده میزنند و اصالت نداشتن آنها از دید مخاطب پنهان نمیماند و دست را برای نقد منفی باز میگذارد. کاری که نویسنده در این رمان انجام میدهد، علاوه بر آن جنبههای تاریخی رمان که اشاره شد، پاریس زمان ناپلئون و حتی خود ناپلئون، دزیره و تکامل او از یک دختر به یک زن قدرتمند را تبیین میکند که همه و همه تصویر نسبتا شفافی از آن دوران به خواننده میدهد. داستان در بستر سالهای بعد از جنگ و سالهای سلطنت ناپلئون میگذرد و در کنار آن زندگی عاطفی دختری ۱۴ ساله که زمانی معشوقهی ناپلئون بود و بعد به او جفا شد و در نهایت ملکهی سوئد شد. به هر حال داستان پر است از لحظات امید و ناامیدی. ناامیدی برای از دست دادن چیزی و امید برای به دست آوردن چیزی بزرگتر. از آن گذشته جذابیت این کتاب هم در همین است که شما هم درباره تاریخ انقلاب فرانسه و سلطنت ناپلئون و هم دربارهی بازیهای سیاسی که دزیره را بین آنها و عشقش و زندگی زناشوییاش گیر انداخته، اطلاعات کسب میکنید. یک نمونه دیگر از این دست میتوان به کتاب “خاطرات” مادام ژونوت، دوشس آبرانتس اشاره کرد. 2 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 ملت عشق ملت عشق (به انگلیسی: The Forty Rules of Love: A Novel of Rumi) نام رمانی نوشته الیف شافاک است که در سال ۲۰۱۰ به صورت همزمان به دو زبان انگلیسی و ترکی منتشر شد. این کتاب تاکنون بیش از ۵۰۰۰ بار در ترکیه تجدید چاپ شده و توانسته رکورد پرفروشترینن رمان ترکیه را نیز به دست آورد. ترجمه فارسی آن در مدتی کوتاه، عنوان یکی از پرفروشترین کتابهای بازار کتاب ایران را کسب کرده است. داستان از زبان حدود ۲۰ شخصیت مختلف گفته میشه که در طول داستان با هر کدوم آشنا میشیم و این موضوع یکی از ویژگیهای خوب رمان هستش که باعث میشه حوصلتون سر نره. در شروع داستان با اعضای خانواده آمریکایی روبینشتاین آشنا میشیم که یک خانواده ۵ نفره هستن، از لحاظ مالی شرایط خوبی دارن و خیلی براش زحمت کشیدن.اللا مادر خانواده، دیوید پدر خانواده، ژانت دختر بزرگ و یک دوقلوی دختر و پسر این خانواده رو تشکیل دادن.. اللا یه زن خانهدار در آستانه ۴۰ سالگی هست که برای همه زندگی و اعضای خانواده برنامهریزی میکنه و همه امور رو تحت کنترل داره.. دیوید یا پدر خانواده هم یک دندانپزشک هست و اللا مدتی هست که متوجه خیانتهای اون شده و بخاطر مسائل مختلف، این موضوع رو به روی دیوید نمیاره. داستان از جایی شروع میشه که در سال ۲۰۰۸ اللا به واسطه مدرک تحصیلی که داره، به تازگی در یک انتشارات دستیار ویراستار میشه و رمانی رو بهش میدن که مطالعه کنه و یه گزارش در موردش بنویسه (اسم رمان ملت عشق هست). سر میز شام درحالی که دیوید داره شغل جدید همسرش و تبریک میگه، ژانت اعلام میکنه که قصد داره با دوست پسرش ازدواج کنه و همین موضوع باعث میشه که جو خانوادشون دچار آشفتگی بشه. به نظر اللا ژانت و دوستپسرش خیلی جوون هستن و باید بیشتر صبر کنن. پس به ژانت میگه توی زندگی چیزای مهمتر از عشق وجود داره، درواقع عشق یه چیز کاملا زودگذر هست و یا حتی اصلا وجود نداره که همین باعث دعوای اونا میشه. در جایی از داستان هم ژانت به این اشاره میکنه که چون خودت(اللا) عشق رو تجربه نکردی داری این حرفا رو میزنی. بعد از اون شب االا شروع به خوندن رمانی میکنه که باید دربارش گزارش بنویسه. نویسنده رمان شخصی به نام «عزیز زکریا زاهارا» یک نویسنده گمنام هست که این اولین رمانش هست. موضوع رمان در مورد چگونگی آشنایی شمس تبریزی با مولانا و تصوف هست (آشنایی با شخصیتهای شمس و مولانا و اتفاقاتی که میفته، به شخصه برای من خیلی جالب بودن). اللا پس از کمی خوندن رمان متوجه میشه که عشق حقیقی وجود داره و اون هنوز تجربش نکرده، ضمن اینکه در آستانه ۴۰ سالگی هست و ممکنه بعد از این هم دیگه نتونه تجربش کنه. و از خدا میخواد که یا عشق حقیقی رو بهش نشون بده یا کاملا بی احساسش کنه. پس از مدتی اللا راجع به شخصیت عزیز ز زاهارا کنجکاو میشه و شروع به نامهنگاری با اون میکنه، کمکم بهش وابسته میشه و در نهایت عاشقش میشه که همین موضوع باعث میشه از شوهرش طلاق بگیره و با عزیز به نقاط مختلف دنیا سفر کنه. عزیز ز زاهارا شخصیتی هست که پس از پشت سر گذاشتن بحرانهایی در زندگی خود،صوفی شده است و اکنون آزادانه به نقاط مختلف دنیا سفر میکنه. داستان نکات جالبی برای من داشت که به بعضی از اونا اشاره میکنم. تصوف یعنی چی؟ صوفی کیه؟ ۴۰ قاعده شمس تبریزی. مولانا عالم محترمی بوده که تا قبل از آشنایی با شمس تبریزی هیچوت انتظار شاعر بودن و شاعر شدن رو نداشته. شمس تبریزی پیشبینی میکنه و به مولانا میگه که یه روزی یکی از بهترین شاعرهای دنیا میشی. علاقه شمس و مولانا به هم. «بایزید بسطامی» و مقایسه اون با پیامبر اسلام از نظر مولانا. شخصیت شمس تبریزی ۴۰ در تصوف عدد مقدسیه چند سال پس از کشته شدن شمس، مولانا سرودن مثنوی رو شروع میکنه. البته داستان ماجراها و جزییات خیلی زیادی داره که من اینجا نگفتم تا اگه قصد خوندنش رو دارین از جذابیتش کم نشه(آخرش رو هم نگفتم چی میشه) و پیشنهاد میکنم که حتما بخونیدش. قاعده چهلم شمس تبریزی: «عمری که بیعشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.» 2 2 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 بابا لنگ دراز کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر است که توسط محسن سلیمانی ترجمه و از سوی انتشارت افق، منتشر شده است. جین وبستر از بستگان مارک توین و فرزند بزرگ خانواده بود. در کودکی با جد مادری، مادربزرگ و مادرش زیر یک سقف زندگی میکرد. او در چهل سالگی، پس از به دنیا آوردن دخترش، در اثر تب زایمان درگذشت. کتاب بابا لنگ دراز شخصیت اصلی داستان، « جودی آبوت » دختر سرزنده و باهوشی است که در یک پرورشگاه بزرگ می شود اما با پشتیبانی مالیِ حامیِ ناشناس خود می تواند به مدرسه خصوصی راه یابد. جودی که حامی خود را نمی شناسد و فقط در یک نگاه از پشت سر دیده است، او را « بابا لنگ دراز » می نامد و اغلب درباره زندگی و فعالیت هایش به او نامه می نویسد (رمان در قالب همین نامه ها روایت می شود). جودی در مدرسه به سختی تلاش می کند تا فاصله فرهنگی خود با جامعه پیرامونش را که ناشی از بزرگ شدن در انزوای پرورشگاه است، جبران کند. در پایان، «بابا لنگ دراز» خود را معرفی می کند. نظر ما در مورد کتاب بابا لنگ دراز حتما کارتون جذاب و شیرین بابا لنگ دراز را دیده اید. همان جودی ابوت معروف و دوست داشتنی! این داستان به شیوهای بیان شده که هر فردی، در هر سن و سال، ارتباط خوبی با آن برقرار میکند. در این داستان علاوه بر وجود جنبههای سرگرم کننده، توجه به عواطف و احساسات لطیف انسانی مثل بخشش، نوع دوستی، صبر و پایداری و… به چشم میخورد. پ.ن: به جرأتــ میشه جزء بهتریــن کتآبهـآ قرآرش دآد. وقتی کتآبو می بنـدم پُرَم از حس خوب پُــر از حسآیـی که فقط یه دختر میتونه بفهمه… پ.ن۲: خوندنـش به شـدتــــ پیشنهـآد میـشه قسمت هایی خواندنی از کتاب بابا لنگ دراز بابا لنگ دراز عزیز، شما یک دختر بچه مامانی نداشتید که اورا در کودکی از گهواره اش دزدیده باشند؟ شاید آن دختر من باشم! اگر ما شخصیت های یک رمان بودیم، شاید گره گشایی آخر رمان کشف همین قضیه بود. واقعا خیلی عجیب است آدم نداند کیست. یک جورایی هیجان انگیز و رمانتیک است… نامه نوشتن به کسی که انسان ندیده و نمیشناسد کمی مضحک است، اصلاً برای من نامه نوشتن عجیب و غریب است من کسی را نداشتم که برایش نامه بنویسم بنابراین اگر نامههای من درجه یک نیست امیدوارم ببخشید… من همه عمر تنها بودهام، ناگهان یک نفر پیدا شده که نسبت به من و سرنوشت آینده من اظهار علاقه کرده است، لذا من تمام این تابستان راجع به شما فکر کردهام. احساس میکنم خانوادهای پیدا کردهام،حالا نمیدانم شما را چه خطاب کنم، چون هیچ اطلاعی از شما ندارم. ولی آنچه مسلم است شما پاهای درازی دارید و من تصمیم گرفته ام، شما را بابالنگ دراز خطاب کنم، امیدوارم به شما برنخورد، این شوخی بین ما دو نفر خواهد بود و به مادام لیپت هم نخواهیم گفت. بابالنگ دراز عزیز من عاشق دانشکده هستم و بیش از همه عاشق شما که مرا به دانشکده فرستادید، آنقدر خوشحالم که از شدت هیجان خوابم نمی برد. شما نمی دانید اینجا با پرورشگاه «ژان گریر» چقدر فرق دارد. دلم برای دخترانی که نمیتوانند به این دانشکده بیایند میسوزد. خوشی های بزرگ زیاد مهم نیست، مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد. باباجون من رمز واقعی خوشبختی را کشف کردم و آن این است که باید برای حال زندگی کرد و اصلا نباید افسوس گذشته را خورد یا چشم به آینده داشت بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد. من می خواهم بعد از این، زندگی فشرده بکنم و هر ثانیه از زندگی ام را خوش باشم. می خواهم وقتی خوش هستم بدانم که خوش هستم. بابا لنگ دراز عزیزم، این روزا به هر بهانه ای اشکم در میاد. باورت نمیشه همین یه جمله رو که تایپ کردم اشک تو چشام جمع شد. دلم این روزا نرم شده. داشتم میخوابیدم ولی یه استرس یه دلشوره منو مجاب کرد بیام نت. آخه هر وقت دلشوره میگیرم،فکرای نبودن خانوادم میاد جلو چشمام و من اشکم در میاد. برا همین مجبورم خودمو با چیزای دیگه مشغول کنم الان همه خوابیدن و من… منم دارم تو تاریکی تایپ میکنم. دلم نقاشی میخواد بکشم که آروم بشم. تنها چیزی که تو این مواقع کمکم میکنه اینه که دعا کنم اتفاق بدی نیافته و دعا و دعا و دعا. بابا لنگ دراز مینویسم حال همه ی ما خوب است،اما… تو باور نکن باباجون آنقدر که تفریح های دانشکده برای من ناراحت کننده است درس های آن مشکل نیست. بیشتر اوقات من نمی فهمم دخترها چه می گویند و برای چه می خندند. شوخی های آنها مربوط به گذشته است که همه کس جز من در آن سهیم است. احساس می کنم در این دنیا بیگانه هستم و زبان مردم را نمی فهمم. در اینجا کسی نمی داند که من در یتیم خانه بزرگ شده ام. من به سالی گفتم که پدر و مادرم فوت کردهاند و یک آقای مسنی مرا به دانشکده فرستاده. نمیدانید چقدر دلم میخواهد مثل سایر دخترها باشم ولی خاطره «موسسه خیریه ژان گریر» که دورنمای دوران طفولیت من است بزرگترین تفاوت بین من و آنهاست. من در تیم بسکتبال پذیرفته شدم. دانشکده روز به روز بهتر و بهتر میشود. من دخترها، معلم ها، کلاس ها و باغ دانشکده و تمام خوراکی های آن را دوست دارم. قرار بود فقط ماهی یکبار برای شما نامه بنویسم، در صورتی که هر چند روز یکبار چندین ورق سیاه کرده ام. آخر من آنقدر هیجان زده شده بودم که هر وقت ماجرایی تازه می دیدم دلم می خواست راجع به آن با یک نفر صحبت کنم. امیدوارم این پرچانگی مرا ببخشید. بابالنگ دراز عزیز از عیدی کریسمس تشکر میکنم. من از پوست روباه، گردنبند و… خوشم می آید ولی از همه بیشتر شما را دوست دارم. ولی بابا شما نباید مرا اینطور لوس کنید. وقتی شما مرا به لذائذ زندگی عادت می دهید چطور انتظار دارید که بتوانم حواسم را جمع کنم و برای زندگی آیندهام زحمت بکشم؟ حالا می توانم حدس بزنم چه کسی بستنی روز یکشنبه و درخت عید کریسمس را به مؤسسه ژان گریر می فرستاد. به خدا حق این است که در پرتو این اعمال خیر همه عمر سعادتمند باشید. بابالنگ دراز عزیز. شما کجا هستید. شما را به خدا به یاد من باشید. من خیلی تنها هستم و دلم میخواهد یک نفر به یاد من باشد. آه بابا کاش شما را میشناختم آن وقت هرگاه یکی از ما غمگین بود یکدیگر را دلداری میدادیم. گمان نمی کنم بتوانم بیش از این در لاک ویلو بمانم. خیال دارم از اینجا بروم. من بیماری تنهایی دارم و تشنه خانواده هستم. این مطلب با همکاری خانم الهام یوسفی نوشته شده است. 1 2 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 (ویرایش شده) ربکا کتاب ربکا اثر دافنه دوموریه است و از سوی نشر افق در اختیار علاقه مندان قرار داده شده است. تقریبا ۷۵ سال پیش بود که کتاب ربکا منتشر شد و امروز، این رمان را شاهکار دافنه دوموریه میدانند. ربکا یکی از کلاسیک های ادبیات قرن بیستم است که هنوز هم یکی از پر فروش ترین هاست. راوی رمان، زنی جوان و بدون نام است که رفتارهای همسر دمدمی مزاجش، ماکسیم دووینتر، او را سردرگم کرده است. او از آن مردهایی است که میگوید: “ازت میخوام که با من ازدواج کنی جوجه فسقلی!” همسر اول او که ربکا نام دارد در جریان سانحه قایقسواری غرق شده، اما روح او خانه را ترک نکرده است و در جای جای خانه و همچنین در رفتار خانم دانورس، خدمتکار عمارت، میشود حضور او را حس کرد و… درباره ربکا داستان خوبی بود، عاشقانه، معماگونه و هیجان انگیز. توصیفات دقیق و دلنشینی داره که باعث میشه داستان به راحتی در ذهن شکل بگیره و خواننده بتونه در تمامی وقایع خودش رو حاضر در ماجرا ببینه. و همچنین خواننده رو برای تا آخر خوندن کتاب ترغیب میکنه. از خوندن کتاب می توان دو درس مهم یادگرفت: ۱- اینکه از روی ظاهر زندگی دیگران درباره ی اوضاع و شرایط آنها قضاوت نکنیم. چرا که ما سکانس های کوچکی که ما از زندگی آن ها را میبینیم نه کل فیلم زندگی آن ها را. ۲- اینکه چقدر خوبه که باهم حرف بزنیم و هر چی تو در قلبمون میگذره رو بیان کنیم. اینطوری از برداشت های اشتباه جلوگیری میشه، بخصوص که خانم ها و اقایون دیدگاه های مختلفی از مسائل و درک احساسات دارند. از روی کتاب ربکا اقتباس های سینمایی و ادبی بسیاری شده است. آلفرد هیچکاک براساس آن فیلمی جاودانه به همین نام ساخت است. قسمت هایی از کتاب ربکا خوشحالم که تب نخستین عشق بار دیگر تکرار نمی شود. زیرا تب است، و شاعران هرچه بگویند باری است سنگین. در بیست و یک سالگی روز ها با شجاعت همراه نیستند، بلکه پر از بزدلی های کوچک و ترس های بی پایه اند، و آدم زود لطمه می خورد، زخمی می شود و با شنیدن نخستین واژه های نیش دار از پا در می آید. امروز در جوشن میانسالی نیش های کوچک روزانه به سبکی پوست را لمس میکنند و به زودی فراموش می شوند، اما در آن سن، یک حرف نسنجیده باقی می ماند و به زخمی سوزنده تبدیل می شود، و یک نگاه، نگاهی به پشت سر، ابدی به نظر می رسد. چه خوب بود وسیله ای اختراع میشد که خاطرات را که خاطرات را مثل عطر در بطری نگه می داشت. از آن پس دیگر محو و یا کهنه نمی شدند و آدم هر وقت می خواست، در بطری را باز می کرد و مثل این بود که لحظات را بار دیگر زندگی میکند. من همه چیزهای ساده را دوست دارم، کتاب ها را، تنهایی را یا بودن با کسی که تو را میفهمد! خیال، چه نرم و ساده است. خیال، دشمن تلخی و پشیمانی است و تبعید خودخواسته ی ما را شیرین میکند. دیگر هرگز نمی توانیم برگردیم در این شکی نیست. گذشته هنوز بسیار نزدیک است. چیزهایی که می خواهیم فراموش کنیم و پشت سر بگذاریم، بار دیگر زنده می شوند و آن احساس ترس و ناآرامی مرموزی که رفته رفته به وحشتی کور و نامعقول منتهی میشد ممکن است مثل گذشته به نحوی غیر منتظره، به همراه همیشگیمان تبدیل شود. این مطلب با همکاری شهرزاد کیانی نوشته شده است. ویرایش شده در آذر 97 توسط Fatima 1 2 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 قهوه سرد آقای نویسنده کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده یک رمان ایرانی با موضوع عاشقانه است که تمِ معمایی – هیجانی دارد و در مدت زمان تقریبا یک ماهه به چاپ بیستم رسیده و میتوان گفت به نحوی شگفتی ساز است. این رمان تا به امروز بیشتر از پنجاه بار تجدید چاپ شده است. پشت جلد کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده قسمتی از متن کتاب آمده است: بهم گفت: «تا حالا شکار رفتی؟» گفتم «نه.» گفت: «من قبلا میرفتم، ولی دیگه نمیرم، آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم. من بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش، وقتی رسیدم بالای سرش هنوز جون داشت، نفس میکشید و با چشمهاش التماس میکرد، زیباییش مسخم کرده بود، حس کردم که میتونه دوست خوبی واسهم باشه، میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسهش درست کنم. اما خوب که فکر کردم فهمیدم که اینجوری اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و هروقت من رو ببینه یاد بلایی میافته که سرش آوردم، از نگاهش فهمیدم بزرگترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.» بعدش گفت: «تو هیچوقت نمیتونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی.» داستان کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده این رمان داستان یک نویسنده به نام آرمان روزبه و یک دختر روزنامهنگار است. کتاب با یک خاطره از دروان کودکی آرمان شروع میشود. خاطرهای که در ادامه اساس اتفاقات بعدی کتاب است. ماجرا از این قرار است که آرمان در کودکی عاشق دختری میشود که ۱۵ سال از خودش بزرگتر است و برای تمرین پیانو به خانه پیرزن همسایه میآید. آرمان عاشق رفت و آمد این دختر برای یادگیری پیانو است. اما پیرزنی که به این دختر پیانو آموزش میدهد یک آهنگ بیشتر نمیداند و بنابراین آرمان تصمیم میگیرد نت های موسیقی آن ها را دست کاری کند تا آموزش پیانو مدت زمان بیشتری طول بکشد. جملات ابتدایی کتاب کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده چنین است: میخوام یه اعتراف بکنم! من چند سال پیش دیوانهوار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پونزده سال از خودم بزرگتر بود، اون هر روز به خونهی پیرزن همسایه میاومد تا ازش پیانو یاد بگیره. ازقضا زنگ خونهی پیرزن خراب بود و معشوقهی دوران کودکی من مجبور بود زنگ خونهی ما رو بزنه، منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و در رو واسهش باز میکردم، اونم میگفت: «ممنون عزیزم!» لعنتی چقدر تودلرو میگفت عزیزم! ۲۰ سال بعد آرمان به یک کنسرت میرود. کنسرت عشق دوران کودکیاش. اتفاقا در همان کنسرت دختر آهنگی را که آرمان در کودکی دستکاری کرده را مینوازد و اسم آن را هم «وقتی پسربچه عاشق میشود» گذاشته است. آرمان از این اتفاق بسیار لذت میبرد و می خواهد خودش را معرفی کند، میخواهد اعتراف کند که این آهنگ نتیجه شیطنت خودش بوده اما ماجرا به این سادگی نیست و… از متن کتاب: به خودم اومدم، حضار هنوز داشتن تشویقش میکردن و فهمیدم داستان این آهنگ بهقدری معروف شده که همه ازش خبر دارن، دلم میخواست از جام بلند شم و فریاد بزنم که اون پسربچه منم، من بودم که این آهنگ رو نوشتم، اما از این ترسیدم که دیوونه خطابم کنن. درباره کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده قبل از اینکه سراغ کتاب برم، هیاهو و تب و تاب عموم مردم درباره این رمان نظرم را جلب کرده بود. با خودم میگفتم این کتاب چی میتونه باشه که اینقد مورد پسند همه هستش، یعنی یک رمان ایرانی میتونه تا این اندازه خوب باشه؟ حقیقتش دید خوبی نسبت به رمانهای ایرانی ندارم. اما با این حال تصمیم گرفتم که سراغ کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده برم و متوجه شدم که بله، این کتاب واقعا یک رمان خوب و متفاوت است. البته یک رمان خوب و متفاوت برای افرادی که زیاد کتابخوان نیستند. این رمان بیشتر مورد پسند جوانان است. شاید اگر پایان کتاب مثل بقیه قسمتهای کتاب خوب بود میتوانستم از کلماتی مثل خیلی خوب و عالی برای توصیف این کتاب استفاده کنم. به نظر من اساس معروف بودن این کتاب بر پایه متنهای کوتاه و خواندنی آن در سراسر کتاب است. وقتی کتاب را تمام کردم با خودم گفتم، نویسنده حتما حتما یک عالمه نوشتهی کوتاه خوب و فلسفی داشته و یا مثلا سالها مشغول نوشتن و جمعآوری این نوشتههای کوتاه بوده و تصمیم گرفته این متنها را در قالب یک داستان منتشر کند. کتاب مملو از تکستهایی بود که میشه در آنها غرق شد و بارها و بارها خواند. چیزی که در این کتاب خیلی نظرم را جلب کرد شخصیت قهرمان داستان بود. قهرمان داستان یک نویسنده است و من احساس کردم خود نویسنده کتاب – روزبه معین – در قالب این شخصیت سعی داره شیوه کتاب نوشتن را هم به بقیه یاد بدهد و انصافا به نکات خوبی هم اشاره می کند. (حداقل برای کسی که چیزی از رمان نوشتن نمیداند در کتاب به نکات خوبی اشاره شده است.) در کل قصد داره بگه که نویسنده بودن و داستان نوشتن این نیست که بشینی گوشهای و منتظر باشی که یک چیز خارقالعاده بهت الهام بشه. نوشتن یک مهارت است و باید با تلاش آن را به دست آورد. در طول خواندن کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده مدام نویسنده را تحسین میکردم که چه کتاب خوبی نوشته و چقدر خوب با ذهن خواننده بازی میکند. اما وقتی به آخر کتاب رسیدم حسابی غافلگیر شدم. پایان کتاب دور از انتظار، عجیب و حتی میتوانم بگویم ناامید کننده بود. در حدی که میتوانم به شما پیشنهاد کنم ۱۸ صفحه آخر کتاب را نخوانید! نکته دیگری در مورد این رمان این است که یک معمای ریز در آخر کتاب وجود دارد که ذهن خواننده را درگیر میکند. جواب این معما به نظر من چیز خاص و مهمی نیست، مگر اینکه نویسنده قصد داشته باشه ادامه این کتاب را منتشر کند. در نهایت به شما پیشنهاد میکنم اگر کتابهای زیادی نخواندهاید و یا قصد دارید تازه کتاب خواندن را شروع کنید و به دنبال یک کتاب خوشخوان با متنی ساده و روان هستید، این رمان را بخوانید. قسمتهایی از متن کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده موسیقی بیشک یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین هنرهاست، وقتی موسیقی در روح و جانت مینشینه، میتونی وارد عرصهی جدیدی از کشف زیباییهای دنیای هنر بشی و تازه متوجه میشی هرچیزی توی طبیعت آهنگ و موسیقی خاص خودش رو داره، حتا داستانها. (کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده – صفحه ۹) عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو توی یه کافهی شلوغ میمونه، اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی باید چشمهات رو ببندی و از بقیهی صداها بگذری و اونها رو نشنوی، صدای خندهها، گریهها، به هم خوردن فنجونها… تو واسهم اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم. (کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده – صفحه ۱۱) انتظار کشیدن ترسناکترین قسمت دوست داشتن واسه یه دختره، ترس از اینکه نیاد یا اینکه خیلی دیر بیاد، اما من فکر میکنم اگه یه روز به پسری علاقهمند بشم، خودم واسه به دست آوردنش تلاش میکنم، چرا؟ جواب خیلی سادهست، من اون رو دوست دارم و میخوام با کسی باشم که دوستش داشته باشم، دوست داشته شدن بهتنهایی واسه من کافی است. (کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده – صفحه ۲۳) خطرناکتر از آدمهایی که هیچ کتابی نخوندن، آدمهایی هستن که فقط چندتا کتاب خوندن. (کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده – صفحه ۳۲) در تیمارستان زمان بهسرعت میگذشت و با اینکه فقط چند روز بود که به اونجا رفته بودم اما بهاندازهی چند سال پیر شده بودم، چون گذر عمر توی جایی که دوستش نداری همیشه زجرآور و طاقتفرساست، هر ثانیهای که میگذره انگار ساعتهای زیادی رو از دست میدی و عقربهها تکههای وجودت رو با خودشون میبرن، و از این بابت زمان به سرعت میگذشت چون بیرون از آسایشگاه توطئهی وحشیانهای علیه من در حال انجام بود، ابی دوست گذشته و دشمن امروز من خاطراتم رو دزدیده بود و من در حالی که بین سیمهای خاردار، نردههای بلند و دیوونهها گیر کرده بودم، کاری از دستم ساخته نبود. (کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده – صفحه ۱۲۱) رئیس گفت: «اینو خوب میدونم که هیچوقت نباید یه سوال رو واسه کسی تکرار کرد، مگه وقتی که مطمئن باشی طرف گوشهاش سنگینه، چون در غیر این صورت طرف داره به این فکر میکنه چه خزعبلاتی تحویلت بده، اگه میخواست راستش رو بگه قطعا همون اول میگفت.» (کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده – صفحه ۱۷۶) مارال گفت: «هرکسی شاید یه آهنگ داشته باشه که مدتها نتونه اون رو گوش بده. یه آهنگ که گذشته رو واسهت تداعی میکنه و دلت نمیآد اون رو پاک کنی یا بندازیش دور، میذاری اون گوشه کنارها بمونه، گاهی آهنگها لبریز از خاطره میشن و حرمت پیدا میکنن. مثل بعضی از آدمها، درسته که شاید دیگه نتونی اونها رو ببینی و باهاشون حرف بزنی، اما از زندگیت پاک نمیشن، چون فراموششدنی نیستن، اونها همیشه یه جای امن گوشهی دلت دارن.» (کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده – صفحه ۱۹۱) فکر می کنم که خدا سه چیز را با ذوق بیشتری آفریده، زن، هنر و عشق، اما در عجب که تو را با چه شور و حالی آفریده، زنِ هنرمندِ عاشق! (کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده – صفحه ۱۹۶) 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 چهار اثر فلورانس معرفی کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین : کتابی که در ایران بیش از شصت بار به چاپ رسیده و خوانندگان بسیاری را به خود جلب نموده است. نویسندهی این کتاب که شخصی آمریکایی است، سالیان بسیار در حرفه های هنرمند (نقاش) و خطیب، شهرت بسیاری داشت. افراد بیشماری در کلاسهایش شرکت میجستند و از این طریق، پیام معنویت را به گروهی وسیع میرساند. بزرگترین راز موفقیتش این بود که همواره خودش بود: ساده و صمیمی و بیتکلف و شوخطبع. هرگز نخواست قراردادی و ادیب مآب یا دارای نفوذی تحمیلی باشد… این کتاب یکی از کتاب هایی است که میتواند برای افراد برای شروع زندگی الگویی باشد و به جرات می توان گفت که این کتاب بهترین کتابی است که در خصوص قانون جذب و ثروت و سلامتی و خوشبختی نوشته شده است. بخشهایی از کتاب: زندگی، یک بازی است؛ بیشتر مردم زندگی را پیکار میانگارند. اما زندگی پیکار نیست، بازی است. زندگی، بازی بزرگ داد و ستد است. زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد. یعنی هر آنچه از آدمی در سخن یا عمل آشکار شود یا بروز کند به خود او باز خواهد گشت؛ و هر چه بدهد بازخواهد گرفت. اگر نفرت بورزد، نفرت به او باز خواهد آمد. و اگر عشق ببخشد، عشق خواهد ستاند. اگر انتقاد کند، از او انتقاد خواهد شد. اگر دروغ بگوید به او دروغ خواهند گفت. و اگر تقلب کند به او حقه خواهند زد. همچنین به ما آموختهاند که قوهی تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد. هر آنچه آدمی در خیال خود تصور کند- دیر یا زود- در زندگیاش نمایان میشود. مردی را میشناسم که از مرضی معین که بسیار نادر بود میترسید. او آن قدر به آن مرض اندیشید و دربارهاش مطالعه کرد که آن بیماری آشکارا بدنش را فراگرفت و مرد. او در واقع، قربانی خیالپردازی خود شد. 3 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 بلندی های بادگیر کتاب بلندی های بادگیر با عنوان اصلی Wuthering Heights تنها رمان امیلی برونته است که شهرتی جهانی یافته است. امیلی برونته خواهر کوچکتر شارلوت برونته و خواهر بزرگتر ان برونته بود که آنها نیز امروزه از بزرگترین نویسندگان کلاسیک جهان به حساب میآیند. کتاب بلندی های بادگیر در سال ۱۸۴۷ منتشر شد، اما آن زمان با استقبال فوری خوانندگان روبهرو نشد. یک سال بعد، یعنی در سال ۱۸۴۸، امیلی برونته بر اثر بیماری سل از دنیا رفت. کتاب بلندیهای بادگیر در کنار کتاب جین ایر – اثر شارلوت برونته – از قلههای داستاننویسی است. بیش از ۱۵۰ سال است که خوانندگان بیشماری در نقاط مختلف دنیا آن را میخوانند، انواع نقدها دربارهاش نوشتهاند و آثار مختلف سینمایی و تلویزیونی بر اساس آن ساختهاند. پشت جلد کتاب بلندی های بادگیر آمده است: کتاب بلندی های بادگیر روایت عشق است و انتقام، با شخصیتهایی که آمیزه لطافت و خشونتاند، مهر و کین، امید و بیم،… در مکانی که آن هم آمیزهای است از گرما و سرما، روشنایی و تاریکی، تابستان طراوتبخش و زمستان اندوهبار. آیا خفتههای این خاکِ آرام خوابزدههایی بیقرارند؟ امیلی برونته با همین داستان شورانگیز به بلندی های ادبیات صعود کرده است. خلاصه کتاب بلندی های بادگیر بلندیهای بادگیر یا به عنوانی دیگر «عشق هرگز نمیمیرد» بارها به عنوان عاشقانهترین رمان انگلیس برگزیده شده است. این کتاب که شرح دلدادگی کاترین و هتکلیف را بیان میکند، تصویری واضح، دلنشین و در عین حال تلخی از این دلباختگی و سنگهاییست که بر سر راه آن دو افتاده است. رمان روایتی است عاشقانه که با لحنی شاعرانه تعریف شده است و به وضوح اوج تاثیر رفتارهای خوش و رفتارهای بد را در طی زمان به تصویر میکشد. کتاب از ورود آقای لاکوود به عمارت وادرینگهایست آغاز میگردد. او که برای اجاره عمارتی دیگر از متعلقات آقای هتکلیف به آن منطقه آمده، رسم ادب را بر این میداند که به عمارت صاحبخانه خود سری بزند. او طی این دیدار با شخصیت نچسب و نچندان دوست داشتنی صاحتخانه خود آشنا شده و بعد از خدمتگزار خانه خود، الن، جویای گذشته او و جویای سرگذشت فردی به نام کاترین ارنشاو میشود. روایت الن این چنین آغاز میگردد که، کاترین کودکی بود که پدرش هتکلیف را به خانه شان آورد. با ورود هتکلیف به امارت وادرینگهایتس یا همان بلندی های بادگیر، سرنوشت دو خاندان به طور کل تغییر یافت و وارد مسیری سرشار از ناخوشی شد. با ورود هتکلیف، هیندلی، فرزند ذکور و ارشد خانواده ارنشاو کمر بر تحقیر وی میبندد و بعد از مرگ پدرشان با او رفتاری بدتر از یک خدتمگزار را پیش میگیرد. این در حالی ست که کاترین با هتکلیف پیوند عمیقی پیدا کرده و ریسمانی از محبت در همان دوران کودکی در بین این دو کودک شکل گرفته است. هیندلی رفته رفته رفتاری مشمئز کنندهتر از خود نشان میدهد و هتکلیف که از همان دوران کودکی آثار واضحی از خشونت و بیرحمی از خود نشان داده، کینه عمیقی از وی به دل میگیرد. اوضاع تنها زمانی در مسیر نابودی قرار گرفته و تمامی شخصیتهای داستان را با خود همراه میسازد که هیندلی ملاقات و ارتباط بین خواهر خود و هتکلیف را غدقن اعلام میکند. در همین حین است که خانواده ارنشاو با خانواده لنیتون، خانوادهای ثروتمند و اشرافی آشنا میشوند و این آشنایی به ازدواج کاترین با ادگار لنیتون ختم میشود. و این سرآغازیست برای رشته انتقامهایی که هتکلیف سرخورده، با عزمی جزم، به گرفتنشان همت میگذارد. داستان هتکلیف را سرتاسر از دید الن دین، خدمتگزاری که از کودکی وی را میشناخته و در کنار او بزرگ شده است میشنویم. این مساله چیزیست که باید بعد از اتمام کتاب، در ذهن خود به سراغش برویم و به این بیندیشیم که آیا الن، فردی که از هتکلیف از لحظه ورودش به خانه نفرت داشت و تا موقع مرگ او و حتی پس از آن این نفرت را با خود به همراه داشت، واقعا با دیدی بیطرفانه داستان را بازگو کرده است یا مثل همیشه و مثل تمام اوقاتی که برای هر کس پیش میآید، به تعصبات و احساسات خود اجازه داده افسار زبانش را در دست بگیرند؟ این از دید من جزء طنازیها و خصوصیات بسیار ماهرانه و ظریف امیلی برونته محسوب میشود. نویسندهای که در کنار پدر کشیش و دو خواهر نویسندهاش؛ قلم خود را برای نسلهای آینده به یادگار گذاشته است. رمان بلندی های بادگیر گرچه در نگاه اول اثریست عاشقانه که به قلم دختری تنها و متکی بر تخیل خود نوشته شده، و گرچه فضا و ادبیات وی در زمان حال نمیگنجد و به نوعی باطل گردیده و جزو کلاسیکها محسوب میگردد، اما امیلی برونته با چنان خلاقیت و صراحتی تاثیرات رفتارهای ستیزهگرانه و خشن را بر روح و روان آدمی به تصویر کشیده است که گویی او در زمان حال زیسته و در زمینه این ناهنجاریها مدرکی دانشگاهی داشته است. افراد زیادی این کتاب و این داستان را در حد داستانی برجسته و اثری به یادماندنی نمیدانند اما از دید من، این داستان دامنه وسیعی برای اندیشیدن در مقابل انسان میگستراند. متاسفانه این کتاب هم از آن دسته کتابهاییست که پس از مرگ خالق خود، او راه به شهرتی جهانی رسانده است. مترجم کتاب، درباره علت انتخاب اسم کتاب میگوید: عنوان اصلی کتاب «وادِرینگ هایتس» است به همین معنای «بلندی های بادگیر»، اما واقعیت این است که وادِرینگ هایتس نام مکانی است که داستان در آن روی میدهد (و البته مشخصات جغرافیاییاش طوری است که در «بلندی» واقع شده است و «بادگیر» هم هست)، و از همین رو، میشد عنوان ترجمه فارسی را گذاشت وادِرینگ هایتس. با این حال، با توجه به شهرتی که عنوان بلندی های بادگیر در زبان فارسی دارد، و عنوان غلطی هم نیست، من در نهایت همین عنوان آشنا را برای ترجمهام ترجیح دادهام. جملاتی از متن کتاب بلندی های بادگیر زیر آسمان دلپذیر کمی ماندم و آن جا پرسه زدم. نگاه کردم به پروانهها که لابهلای بوتهها و سنبلهها بال میزدند. گوش سپردم به صدای ملایم باد که لابهلای سبزه و علفها میوزید و فکر کردم که چطور میشود تصور کرد که خفتههای این خاک آرام، خواب زدههایی بیقرار باشند. با خود میاندیشم: ای مرد بدبخت! تو نیز مانند سایر همنوعانت قلبی در سینهات میتپد و اعصابی داری که در برابر غمها و شادیها حساسیت نشان میدهد. چرا بیهوده سعی میکنی عکس العمل قلب اعصابت را از شنیدن خبر این فاجعه پنهان داری؟ چرا میخواهی وانمود کنی که خونسردی و آرامش خود را از دست ندادهای؟ این کبر و غرور تو نمیتواند خدا را فریب دهد! روح از هر چه ساخته شده باشد، جنس روح او و من از یک جنس است. می گفت بهترین کار در یک روز گرم ماه ژوئیه این است که آدم از صبح تا شب برود روی یک تکه چمن وسط بوته زار دراز بکشد، زنبورها لابهلای گل ها با وِزوِزشان برای آدم لالایی بگویند، چکاوکها بالای سر آدم آواز بخوانند، آسمان آبی و بی ابر باشد و خورشید هم مدام بتابد. این کل تصور او بود از سعادت بهشتی. اما چیزی که من دلم میخواست تاب خوردن از یک درخت سبز بود که برگهایش خش خش کنند، باد غرب بوزد و ابرهای سفیدِ سفید به سرعت از بالای سر ما رد بشوند. تازه، نه فقط چکاوکها، بلکه باسترک ها و توکاهای سیاه و سِهره های سینه سرخ و فاختهها هم از چهار طرف نغمه سرایی کنند. بوته زار از دوردست پیدا باشد، با فرو رفتگیهای سایه دار و خنک، اما نزدیک ما موجهای بلند علفزار که در نسیم تاب بخورند، همین طور جنگل و صدای آب، و کل دنیا بیدار و سرشار از شادی. حالت یک سگ ولگرد را نداشته باش که هر لگدی که میخورد، حقش است و از تمام دنیا به اندازه کسی که لگدش میزند، متنفر است! من از قیافهاش میخواندم که خصوصیاتی بهتر از پدرش دارد. البته حسنها در میان علفهای وحشی ازنظر پنهان میمانند، زیرا پرپشتی علفها باعث میشود ما ریشههای سالم را نبینیم. با اینحال خاک سالم در شرایطی مناسب حتما محصول بهتری پرورش میدهد. نویسنده مطلب:اطلسی خرامانی به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 صد سال تنهایی رمان صد سال تنهایی حاصل ۱۵ ماه تلاش و کار گابریل گارسیا مارکز است که به گفتهی خود او در تمام این مدت خود را در خانه حبس کرده است. جذابیت رمان صد سال تنهایی از عنوان آن آغاز میشود. عنوانی که مخاطب را با خود درگیر میکند و او به فکر فرو میبرد. تنهایی آن هم صد سال! هیچ شکی نیست که کتاب صد سال تنهایی یکی از مشهورترین و پرفروشترین آثار در حوزه ادبیات داستانی در سطح جهان است. این کتاب باعث شد مارکز در سال ۱۹۸۲ برندهی جایزه نوبل ادبیات شود. در توصیف آثار او که جایزه نوبل را برای او به ارمغان آورد نوشتهاند: به خاطر رمانها و داستانهای کوتاهش، که در آن جهان واقع گرایانه و رئالیستی در یک جهان پرشده از تصویرهای خیالی به هم میپیوندند که بازتاب دهنده زندگی و درگیریهای یک قارّه است. رمان صد سال تنهایی داستان زندگی شش نسل یک خانواده از اهالی آمریکای جنوبی است که در دهکدهای به نام ماکوندو زندگی میکنند. خلاصه رمان صد سال تنهایی ماجرای کتاب از صحنه اعدام سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آغاز میشود. درحالیکه مقابل جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشتهاش را مرور میکند، یعنی زمان آغاز به وجود آمدن دهکده ماکوندو زمانی که جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی. در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته شده که نسل اول آنها در دهکدهای به نام ماکوندو ساکن میشود. داستان از زبان سوم شخص حکایت میشود. سبک این رمان رئالیسم جادویی است. مارکز با نوشتن از کولی ها از همان ابتدای رمان به شرح کارهای جادویی آنها میپردازد و شگفتی های مربوط به حضور آنها در دهکده را در خلال داستان کش و قوس میدهد تا حوادثی که به واقعیت زندگی در کلمبیا شباهت دارند با جادوهایی که در این داستان رخ میدهند ادغام شده و سبک رئالیسم جادویی به وجود آید. ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت های داستان به جادویی شدن روایتها میافزاید. باید به این نکته هم اشاره کرد که رمان صد سال تنهایی کتاب سادهای نیست و ممکن است خواننده به دلیل شباهت اسامی دچار اشتباه شود. پس اگر تازه کتاب خواندن را شروع کردهاید و بیشتر از چند جلد کتاب نخواندهاید، شاید این کتاب گزینهی مناسبی برای خواندن نباشد. نگاهی به رمان صد سال تنهایی اگر شما هم زیاد رمان میخوانید، حتما حتما باید این کتاب را هم در لیست رمانهای خود قرار دهید. شهرت پیرامون این کتاب خیلی زیاد است و تقریبا همه جا از آن تعریف میکنند و می توان گفت وقتی اسم مارکز میاد، بلافاصله بعدش اسم رمان صد سال تنهایی هم میاد. و خوب رمانی صد سال تنهایی در سراسر دنیا شناخته شده است و نویسنده بیشتر از یک سال را صرف نوشتن آن کرده است. همین باعث می شود شما با هر سلیقهای به فکر خواندنش بیفتید. وقتی کتاب را شروع میکنید مترجم یک نمودار چارت مانندی در ابتدای رمان قرار داده است که در آن روابطی مشخص شده است. اولش شاید زیاد اهمیت ندهید اما بعد متوجه میشوید چقدر این چارت به درد می خورد و چقدر کاربردی است. چون وقتی به وسط کتاب می رسید عملا در بین اسامی کتاب گم می شوید. در رمان صد سال تنهایی پدر و مادرها اسم فرزندانشان را هم اسم با پدر بزرگ و مابقی اعضای خانواده خود انتخاب می کنند و همین باعث پیچیدگی کتاب می شود. در رمان صد سال تنهایی جذابیتهای خاصی وجود داره که خواننده را در اغما قرار میدهد و فقط در آخر کتاب است که نویسنده موضوع را برای خواننده روشن می کند به همین خاطر ممکن است افرادی این سردرگمی را تحمل نکنند و کتاب را چندان جذاب و خواندنی تلقی نکنند. حتی شاید شما این کتاب را نیمه رها کنید و به طور کلی از خواندن آن صرف نظر کنید. اما بهتر است صبور باشید و کتاب را به انتها برسانید. در کل میشه گفت رمان صد سال تنهایی به شدت مخاطب را درگیر می کند و از خواننده انرژی زیادی میگیرد. اما در نهایت وقتی کتاب را تمام میکنید احساس بینظیری خواهید داشت. لازم میدونم اشاره کنم که ترجمهی اقای بهمن فرزانه یک ترجمه روان و خوب است. جملات زیبای رمان صد سال تنهایی اورسولو نگران نشد. گفت: ما از اینجا نمی رویم. همینجا می مانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شده ایم. خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: اما هنوز مرده ای در اینجا نداریم. وقتی کسی مرده ای زیرخاک ندارد به آن خاک تعلق ندارد. آئورلیانو اکنون نه تنها همه چیز را می فهمید، بلکه تجربیات برادرش را قدم به قدم برای خود مزمزه میکرد. یکبار که برادرش جزئیات عشق بازی را برای او شرح میداد، صحبتش را قطع کرد و پرسید: چه حسی به آدم دست میدهد؟ خوزه آرکادیو بلافاصله جواب داد: مثل زلزله است. در واقع برای او زندگی مهم بود؛ نه مرگ. برای همین هم هنگامی که حکم اعدام را به اطلاعش رساندند به هیچ وجه نترسید؛ بلکه احساس دلتنگی کرد. خوزه آرکادیو، ناگهان لبه برگردان های کت او را چسبیده و از زمین بلند کرد و صورت او را در مقابل صورت خودش گرفت و گفت: این کار را برای این انجام دادم که ترجیح میدهم جسم زنده ی تو را با خودم به این طرف و آن طرف بکشم، نه جسد مرده ات را. وقتی که نجار برای ساختن تابوت قدش را اندازه می گرفت از میان پنجره متوجه شدند که از آسمان گل های کوچک زردرنگی فرو می بارد. باران گل تمام شب به صورت طوفانی آرام بر سر شهر بارید. بام خانه ها را پوشاند و جلوی درها را مسدود کرد. جانورانی که در هوای آزاد می خوابیدند در گل غرق شدند. آن قدر از آسمان گل فرو ریخت که وقتی صبح شد تمام خیابان ها مفروش از گل بود و مجبور شدند با پارو و شن کش گل ها را عقب بزنند تا مراسم تشییع جنازه در خیابان برگزار شود. آئورلیانو یازده صفحه ی دیگر را هم رد کرد تا وقتش را با وقایعی که با آنها آشنا بود تلف نکند و به پی بردن رمزگشایی لحظه ای که در آن به سر می برد مشغول شد و همچنان به آن رمزگشایی ادامه داد تا اینکه خودش را در هنگام رمزگشایی آخرین صفحه ی آن نوشته دید؛ انگار که خودش را در آیینه ای ناطق ببیند. در این موقع همچنان ادامه داد تا از پیش بینی و یقین تاریخ و نوع مرگش آگاه شود؛ اما دیگر نیازی نبود که به خط آخرش برسد؛ زیرا فهمید که دیگر هرگز از آن اتاق بیرون نخواهد رفت؛ چون پیش بینی شده بود که شهر ماکوندو درست در همان لحظه ای که آئورلیانو بابیلونیا رمزگشایی نوشته ها را به به پایان می رساند، با آن توفان نوح از روی کره ی زمین و از یاد نسل آدم محو میشود و هرچه در آن نوشته آمده، دیگر از ابتدا تا همیشه تکرار نخواهد شد؛ چون نسل های محکوم به صد سال تنهایی بر روی زمین فرصت زندگی دوباره ای را نخواهند داشت. به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 من پیش از تو من پیش از تو با عنوان اصلی Me before you اثری از جوجو مویز نویسنده و روزنامهنگاری انگلیسی است که از سال ۲۰۰۲ به نوشتن رمانهای عاشقانه مشغول است. این کتاب او در سال ۲۰۱۲ منتشر شده است که می توان آن را محبوبترین کتاب جوجو مویز در ایران نامید. کتابی که برای اولین بار از سوی انتشارات آموت در اختیار علاقهمندان قرار گرفت. این کتاب به مدت ۱۲ هفته از جمله کتابهای پر فروش نیویورک تایمز بود. جوجو مویز که متولد ۱۹۶۹ است تابه حال توانسته دو بار جایزه انجمن رماننویسان رمانتیک را دریافت کند. پشت جلد کتاب من پیش از تو نظرات مختلفی درباره رمان نوشته شده است که در اینجا به برخی از آنها اشاره میکنیم: بعضی کتاب ها را نمی توان زمین گذاشت، پیشنهاد ما: کتاب من پیش از تو را باید همراه با یک جعبه دستمال کاغذی فروخت. -آسوشیتدپرس من پیش از تو خواننده را غافلگیر میکند، سوزناک و تاثرانگیز و امیدبخش است. کتابی که تا دیروقت بیدار میمانید و صفحه به صفحه جلو میروید و نمیتوانید زمین بگذارید. -نویسنده کتاب خواهران غریب رمانی خواندنی، مسحور کننده و منظبق با نیازهای دنیای امروز. -نشریه آمریکایی پابلیشرز ویکلی عشقی پرشور، غیرممکن و آرمانگرایانه. -رومنتیک تایمز نویسنده ی این کتاب خواننده را در موقعیتی قرار می دهد که اشک ریزان بخواند و جلو برود… -نیویورک تایمز خلاصه رمان من پیش از تو ماجرای این کتاب با حادثهای که برای ویل ترینر اتفاق میافتد شروع میشود. ویل ترینر پسری از طبقه بالای جامعه است که متخصص امور مالی نیز میباشد. او ورزشکار، ماجراجو، اهل سفر و عاشق است که وضعیت مالی بینظیری دارد. از آن دسته از آدمهاست که تا به حال کمبودی در زندگی نداشته و هرچه را که میخواسته به دست آورده است. حادثه مهم رمان در سال ۲۰۰۷ رخ میدهد و نویسنده به طور خلاصه آن را شرح میدهد. باران به شدت میبارد و ویل بعد از اینکه به قصد انجام دادن کارهای خود، دوست دخترش لیسا را ترک میکند در خیابان با یک موتورسوار تصادف میکند. تصادفی که باعث میشود دچار آسیب در مهرههای ۵ و ۶ ستون فقرات شود و فلج شدن دستها و پاهای او را به همراه داشته باشد. صدای گوشخراشی میآید، ویل نگاه میکند. صدای ناخوشایند بوق اتومبیلی است. تاکسی سیاه براق را مقابلش میبیند. راننده شیشه اتومبیل را پایین داده است. در گوشهی میدان دیدش چیزی میبیند که نمیتواند بهخوبی تشخیص دهد. آن چیز با سرعت باورنکردنی بهطرفش میآید. صورتش را به طرف آن برمیگرداند، بلافاصله متوجه میشود در مسیرش قرار دارد و به هیچ طریقی نمیتواند خودش را از سر راهش کنار بکشد. او وحشت، دستش باز میشود، گوشی بلکبری رها میشود و میافتد زمین. فریادی میشنود که احتمالا از گلوی خودش خارج شده است. آخرین چیزی که میبیند دستکشهای چرمی هستند و صورتی که داخل کلاه ایمنی است. (من پیش از تو – صفحه ۱۲) پس از این اتفاق، ادامه کتاب از سال ۲۰۰۹ روایت میشود. جایی که شخصیت لوئیزا کلارک به داستان اضافه میشود. دختر ۲۶ سالهای که زندگی بسیار متفاوتی با ویل دارد. لو بسیار ساده است، تا به حال سوار هواپیما نشده، دنیا را ندیده، لباس های عجیب و غریب میپوشد و در یک خانواده فقیر زندگی میکند. لوئیزا در حالی که سخت تلاش میکند شغل خود را حفظ کند با نقل مکان کردن رئیسش به استرالیا بیکار میشود و مجبور است به دنبال شغل تازهای باشد. پس از یک سری اتفاقات لو به عنوان پرستار ویل استخدام میشود. در ظاهر وظیفه او انجام دادن کاریها ساده است، او باید در غذا خوردن به ویل کمک کند، برایش نوشیدنی فراهم کند، فیلم مورد نظرش را پخش کند، مراقبش باشد مشکل خاصی برای او پیش نیاید و کارهایی از این قبیل. ویل یک پرستار تخصصی هم دارد و نقش لوئیزا کمکی است. اما در اصل وظیفه لو این است که مانع از افسردگی بیش از حد ویل شود. کاری که لو هیچ ایدهای برای انجام دادن آن ندارد اما… مترجم کتاب – مریم مفتاحی – درباره رمان من پیش از تو میگوید: شاید برخی فکر کنند که رمان من پیش از تو یک رمان عاشقانه است. اما من این تصور را ندارم. به نظرم یک داستان امیدبخش و سرشار از کشمکشهای روحی و ذهنی است. در نظر دارم کتابهای بیشتری از جوجو مویز به فارسی ترجمه کنم. درباره کتاب من پیش از تو بحثهای زیادی پیرامون این رمان که به چاپهای بالا رسیده است وجود دارد. بحثهایی که عمده آن درباره خوب و یا زرد بودن این کتاب است. طرفداران، من پیش از تو را یک عاشقانه خوب میدانند که احساسات را به شدت درگیر میکند و درنهایت باعث غافلگیری شما میشود. و در مقابل افرادی هم هستند که این کتاب را یک رمان کم عمق با محتوایی زرد میدانند. مخالفان داستان این رمان به شدت کلیشهای میدانند. به عنوان یک مخاطب، تحت تاثیر این بحث و جدلها در حالی که تا به حال بیشتر از چند رمان عاشقانه نخوانده بودم، تصمیم گرفتم این کتاب را مطالعه کنم تا بهتر بتوانم درباره آن صحبت کنم. به اعتقاد من، برای صحبت کردن در مورد یک کتاب، هر کتابی که باشد، ابتدا باید آن را خواند. و بعد از خواندن من پیش از تو اولین چیزی که درباره آن به ذهنم آمد داستان عامهپسند آن بود. ماجرای کتاب بین یک دختر و پسر است. پسری از قشر بالای جامعه و دختری از طبقه پایین. خود این موضوع، یعنی انتخاب افراد از دو قطب جامعه، کاملا گویای عامهپسند بودن آن است، اما آیا عامهپسند بودن یک کتاب آن را زرد میکند؟ این رمان ساده و خوشخوان است . روایت خطی دارد. شما فقط با دو شخصیت اصلی طرف هستید و در هنگام مطالعه از خواندن آن خسته نمیشوید. از دیالوگها و توصیفهای کتاب لذت میبرید و ممکن است ساعتها مشغول خواندن آن شوید. اما دقت داشته باشید که شما نباید از این رمان انتظار معجزه داشته باشید. همانطور که اشاره شد، این رمان عامهپسند است و اگر شما طرفدار ادبیات فاخر هستید و به دنبال شاهکارهای جهانی، قطعا من پیش از تو شما را ناامید میکند. اما یک موضوع درباره کتاب که به شدت من را نامید کرد این بود که اتفاقات کتاب به راحتی قابلپیشبینی بودند. وقتی کتاب را تا صفحه ۱۰۰ خواندم تصمیم گرفتم که یک پیشبینی از ماجراهای کتاب داشته باشم. حدس و گمانهای خود را یادداشت کردم و باید بگم ۹۰ درصد از اتفاقات را به درستی حدس زده بودم اما در مورد آخر داستان کاملا اشتباه فکر میکردم. شاید هنر نویسنده هم در همین جا باشد. جایی که خواننده را غافلگیر کند. چیزی که شاید هرگز فکرش را هم نمیکردید. نکته نهایی که میخواهم به آن اشاره کنم، این است که جوجو مویز به خوبی میداند که چطور یک کتاب پرفروش بنویسد. حتی میتوانم بگویم او در این زمینه استاد است. شاید مخاطبان بسیار کمی پیدا شوند که بتوانند ویل را درک کنند و با او همزادپنداری کنند. فردی که هیچگونه مشکل مالی ندارد و در زندگی هر چیزی را که دلش میخواسته به دست آورده است شخصیت آسانی برای درک کردن نیست. اما در مقابل حجم گستردهای از مخاطبان وجود دارند که شبیه لو هستند. شبیه قهرمان مثالزدنی داستان، کسی که شرافتمندانه به دنبال کار است تا لقمهای نان به دست آورد. چنین آدمی حتی اگر پرستار یک فرد پولدار شود، از او کینهای به دل نمیگیرد و یا از خود سوال نمیپرسد چرا او همهچیز دارد و من هیچچیز ندارم. بزرگی چنین آدمی فراتر از آن است که حتی به فکر سوءاستفاده از منابع این خانواده ثروتمند باشد. این آدم بازهم با شرافتمندی تمام به او خدمت میکند و حتی حاضر است خودش را فدای او کند. و مخاطب میبیند که در نهایت چه اتفاقی میافتد (برای جلوگیری از افشای اتفاقات اصلی کتاب از ذکر آن خودداری میکنیم.) ماجراهای کتاب و تاثیری که این دو شخصیت روی هم میگذارند نیز احساساتی از همین دست را تحت تاثیر قرار میدهد و باعث پرفروش شدن آن میشود. اما بازهم یک نکته وجود دارد، آیا پرفروش بودن یک رمان دلیل کمارزش بودن یا زرد بودن آن کتاب است؟ پیشنهاد میکنم اگر به دنبال یک رمان ساده و خوشخوان هستید که شبها قبل از خواب مطالعه کنید گوشه چشمی به رمان من پیش از تو داشته باشید. این رمان عاشقانه که درباره عشق است ولی عشق موضوع اصلی آن نیست، میتواند برای افرادی که تازه به کتاب و کتابخوانی رو آوردهاند نیز گزینه مناسبی باشد. در نهایت این نکته بسیار مهم را فراموش نکنید که در کتاب خواندن سلیقه شخصی شما مهمترین موضوع است. فیلم من پیش از تو بر اساس این رمان فیلمی نیز ساخته شده است که نقش لوئیزا را امیلیا کلارک، بازگیر معروف سریال تاج و تخت بازی میکند. در فیلم شخصیتهای کتاب به خوبی به تصویر کشده شدهاند و خوانندهای که فیلم را نیز تماشا کند ارتباط خیلی خوبی با آن میگیرد. همیشه مشکلی که در این نوع فیلمها وجود دارد (فیلم هایی که از روی کتابی ساخته میشوند) این است که کارگردان فرصت ندارد تمام اتفاقات کتاب را به تصویر بکشد و یا وارد جزئیات کار شود. به همین خاطر ببینده احساس میکند که چقدر سریع همه چیز اتفاق میافتد و تمام میشود. در فیلم من پیش از تو هرچند که کارگردان همه ماجرای کتاب را به تصویر نکشید اما توانست فیلم خوبی بسازد. اگر کتاب را خواندهاید پیشنهاد می کنم حتما فیلم را نیز تماشا کنید. اما پیشنهاد همیشگی ما این است که ابتدا رمان را بخوانید و بعد فیلم را ببینید. » یک پیشنهاد: اگر قصد دارید کتاب پس از تو – ادامه رمان من پیش از تو را نیز بخوانید بهتر است فیلم را بعد از خواندن کتاب پس از تو ببینید. در غیر این صورت هنگام خواندن کناب پس از تو مدام چهرههای فیلم در ذهن شما خواهد بود و ممکن است ذهن شما در تصویرسازی شخصیتها زیاد آزاد نباشد. جملاتی از متن رمان من پیش از تو دلم واقعا برایش میسوخت. وقتی میدیدمش که به بیرون پنجره ماتش برده است، به نظرم غمگینترین فردی آمد که به عمرم دیدهام. با گذر ایام، دریافتم شرایطش فقط مربوط به اسارت در صندلی چرخدار نیست، نه چون آزادی جسمیاش را از دست داده است، بلکه به فهرست بلندبالا و بیپایان مشکلات جسمی و روحیای مربوط میشود که میتوانند عواقب بدی در پی داشته باشند. با خودم فکر کردم اگر من جای او بودم احتمالا به همین اندازه احساس درماندگی میکردم. (کتاب من پیش از تو – صفحه ۷۱) اگر واقعا عاشق کسی هستی وظیفه داری کنارش بمانی؟ به او که افسرده است کمک کنی؟ در بیماری، در سلامت، و در هر شرایطی؟ (کتاب من پیش از تو – صفحه ۸۵) هر کسی کیف پولی به عمق معدن الماس داشته باشد، میتواند هرچیزی را خوشگل و زیبا کند. (کتاب من پیش از تو – صفحه ۱۳۸) میگویند وقتی سن آدم کمی بالا میرود به گل و گیاه علاقهمند میشود، و من فکر میکنم درست باشد. به احتمال قوی، چیزی است که به چرخهی اصلی زندگی مربوط میشود. رویش دوباره بعد از زمستانی حزنانگیز چیزی کمتر از معجزه نیست. نوعی خوشی و شادی که هر سال پیش میآید. شیوهای است که طبیعت در پیش میگیرد تا درنهایت قدرت نمودهای مختلف باغچه را نشان دهد. (کتاب من پیش از تو – صفحه ۱۵۸) برای اولینبار داشتم لذت میبردم که مرکز توجه هستم. شاید بچگانه بود، ولی واقعیت داشت. وقتی میدیدم بابا و ویل از دست کارهای من میخندند، عشق میکردم. وقتی میدیدم تمام غذاها و دسرها باب میل من درست شدهاند، کیف میکردم. از اینکه میتوانستم همان کسی باشم که دوست دارم و خواهرم نیست که مرتبا گوشزد کند که چه کسی هستم، حال میکردم. (کتاب من پیش از تو – صفحه ۲۵۶) بدترین نکته دربارهی کار پرستاری آن چیزی نیست که احتمالا فکرش را میکنید. ربطی به بالا و پایین کردن مریض و نظافت ندارد، یا دارو و دستمال مرطوب، و یا بوی همیشگی و محسوس مواد ضدعفونی کننده. حتی این واقعیت هم نیست که اغلب افراد فکر میکنند تنها کاری است که از دستتان برمیآید. بلکه این واقعیت است که آدم وقتی تمام روز را کنار کسی میگذراند، هیچ گریزی از حالتهای روحی او ندارد، حتی از حالتهای روحی خودش. (کتاب من پیش از تو – صفحه ۳۳۴) تفاوت بین تربیت من و تربیت ویل در این بود که کسی مثل او خودش را شایسته همهچیز میدانست. بهنظر من اگر آدم در شرایط او بزرگ شده باشد، با پدر و مادر ثروتمند، در خانهای بزرگ، مدرسههای درجه یک و رستورانهای گرانقیمت، احتمالا این حس را هم دارد که زندگی همیشه بر وفق مراد است و به طور طبیعی جایگاه بالایی در دنیا دارد. (من پیش از تو – صفحه ۳۵۱) هیچکس حاضر نیست حرفی در این مورد بشنود. هیچکس نمیخواهد تو از ترست برایش حرف بزنی، یا از دردت، یا اینکه چهقدر میترسی عفونتی پیش بیاید و بمیری. هیچکس نمیخواهد بداند چهقدر بد است که دیگر نمیتوانی با زنی بخوابی، نمیتوانی غذایی که با دستهای خودت پختی، بخوری، هیچوقت نمیتوانی بچهی خودت را بغل کنی. هیچکس نمیخواهد بداند وقتی توی این صندلی چرخدار هستم گاهی دچار ترس از فضای بسته میشوم. وقتی فکرش را میکنم که یک روز دیگر را باید توی این لعنتی سر کنم، فقط دلم میخواهد عین دیوانهها فریاد بکشم. (من پیش از تو – صفحه ۳۶۱) دستهای ویل دست یک مرد تروتمیز بود – زیبا و خوشفرم، با انگشتانی چهارگوش. نمیشد به آن نگاه کرد و فکر کرد که قدرتی ندارد، این که دیگر هرگز نمیتواند چیزی را از روی میز بردارد، دستی را نوازش کند یا حتی مشت کند. (من پیش از تو – صفحه ۴۳۵) میفهمید چقدر سخت است که سکوت کنید و هیچی نگویید، در حالی که ذره ذره وجودتان میخواهد منفجر شود؟ تمام راه فرودگاه تا آنجا را داشتم با خودم تمرین میکردم که چیزی نگویم. اما واقعا داشتم میمردم. ویل سر تکان داد. سرانجام وقتی توانستم حرفی بزنم صدایم بریده بریده و بیرمق بود جمله ای که به زبان آوردم تنها حرف خوبی که میتوانستم بزنم. -دلم برایت تنگ شده بود! (من پیش از تو – صفحه ۵۲۱) 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 پس از تو (ادامه رمان من پیش از تو) پس از تو با عنوان اصلی After you اثر دیگری از جوجو مویز نویسنده و روزنامهنگاری انگلیسی است که از سال ۲۰۰۲ به نوشتن رمانهای عاشقانه مشغول است. پس از تو ادامه کتاب من پیش از تو است. اگر کتاب من پیش از تو را نخواندهاید، ممکن است مطالعه این مطلب برخی از ماجراها و قسمتهای مختلف کتاب من پیش از تو را آشکار کند. همچنین پیشنهاد میکنیم اگر قصد خواندن پس از تو را دارید، فیلمی که بر اساس کتاب من پیش از تو ساخته شده است را نیز تماشا نکنید. در صورتی که فیلم را ببینید، هنگام خواندن پس از تو چهرهها و تصویرسازیهای ذهن شما محدود به فیلم خواهد بود و این موضوع شاید برای همه افراد جالب نباشد. اگر فیلم را ندیده باشید میتوانید هرآنچه را که دوست دارید تصویرسازی کنید. پشت جلد کتاب پس از تو آمده است: جوجو مویز روزنامهنگار و نویسندهی انگلیسی متولد ۱۹۶۹ لندن فارغالتحصیل دانشگاه لندن و یکی از معدود نویسندگانی است که دو بار موفق شده جایزهی داستان بلند رمانتیک سال را از انجمن رماننویسان رمانتیک دریافت کند. وی که حدود ده سال برای روزنامه ایندیپندنت مقاله نوشته، سالهاست که فقط به نوشتن رمان میپردازد. رمان من پیش از تو به قلم جوجو مویز در صدر پرفروشهای نیویورک تایمز قرار دارد و اقتباس سینمایی آن با نقشآفرینی دو بازیگر سرشناس انگلیسی، امیلیا کلارک و سام کلافلین ساخته شده است. خلاصه کتاب پس از تو کتاب من پیش از تو به ماجرای زندگی لوئیزا کلارک قبل از اینکه ویل ترینر به زندگی او وارد شود اشاره میکند. در واقع در قسمت عمده کتاب من پیش از تو، لو زندگی خودش را داشت و تحت تاثیر ویل زندگی نمیکرد. اما در اواخر کتاب لو به کلی عاشق ویل شده بود. کتاب پس از تو به داستان زندگی لو بعد از اینکه ویل آن تصمیم مهم و حیاتی را میگیرد اشاره میکند. این رمان هم مانند رمان اول با یک حادثه شروع میشود. حادثهای که داستان کتاب پس از تو بر آن سوار است. حادثهای که لو تا آخر کتاب تحت تاثیر آن قرار دارد. لوئیزا بعد از آن اتفاق مهم در آخر کتاب من پیش از تو، اکنون به لندن آمده است و در آپارتمانی زندگی میکند که با پول ویل خریده است. پولی که ویل برای او گذاشته بود تا زندگی خود را تغییر دهد. تا شاید باعث شود لو به شیوهای متفاوت زندگی کند، شیوهای که ویل سعی کرده بود به لو یاد دهد. لو در کافه فرودگاه مشغول به کار شده و مدام درگیر خاطرات ویل است، در ذهن خود با او گفتگو میکند و هنوز آن زندگی را که ویل از او خواسته بود در پیش نگرفته است. هنوز در حال هضم آن اتفاق است و احساس میکند توانایی ادامه زندگی را ندارد. تو به من زندگی ندادی؟ دادی؟ در واقع نه. فقط اینکه زندگی قبلیام را هم خراب کردی، درهم شکستی و تکه تکهاش کردی. حالا من به خرابههایش چه کنم؟ پس کی میخواهد… دستهایم را به اطراف دراز میکنم. هوای خنک شبانه را روی پوستم حس میکنم. میبینم دوباره دارم گریه میکنم. «ویل، لعنت به تو». زیرلب زمزمه میکنم «لعنت به تو که تنهام گذاشتی.» (رمان پس از تو – صفحه ۱۷) داستان کتاب با ملایمت پیش میرود تا اینکه اتفاق عجیبی در زندگی لوئیزا رخ میدهد. اتفاقی که زندگی او را به حاشیه میبرد و این اتفاق تازه شروع داستان کتاب پس از تو است. در قسمت دیگری از پشت جلد کتاب، داستان رمان به این شکل بیان میشود: لوئیزا کلارک دختر پرستاری که درِ دنیای بزرگتری به رویش گشوده شده است، میرود تا زندگی را از سر بگیرد و آهنگی دیگر از بودنِ خویش بنوازد. لوئیزا که اینک تحول عظیمی در او رخ داده است با تجربهی جدیدی روبهرو میشود و شرایط به گونهای رقم میخورد که یک بار دیگر در آزمون زندگی شرکت میکند و بر سر دوراهی میایستد. در نهایت مجبور میشود انتخابش را بکند و این شاید بزرگترین تصمیم زندگیش باشد که… درباره رمان پس از تو این کتاب، بسیار متفاوتتر از آن چیزی بود که انتظار داشتم. در کتاب من پیش از تو، ویل مدام به لو میگفت که برای زندگی خود نقشههای خوب داشته باشد و زندگی متفاوتی را تجربه کند. مدام او را راهنمایی میکرد و سعی داشت لو را به سمتی هدایت کند که از زندگی لذت ببرد. تلاش میکرد کاری کند که لو دنیای بزرگتری را تجربه کند و از یکنواختی خارج شود. قسمتهای مختلفی از کتاب من پیش از تو هم به همین موضوع اشاره میکرد. اما اتفاقات کتاب به نحوی پیش میرود که به لو فرصت یک زندگی ماجراجویانه را نمیدهد. به علاوه خود لو هم نمیداند چگونه با زندگیاش و زندگی که ویل برای او متصور بود روبهرو شود. همین موضوع باعث میشود که این کتاب مقداری خستهکننده باشد. من به شخصه کتاب قبلی را بیشتر دوست داشتم، چرا که در آن کتاب هدف مشخص بود. شخصیتها انگیزههای مشخص و واضح داشتند و داستان کتاب به خوبی پیش میرفت. اما در این کتاب هدف مشخصی وجود ندارد، بیشتر شخصیتها سرگردان هستند و نمیدانند میخواهند با زندگی خود چیکار کنند. در این میان، مخاطب هم سرگردان است. نمیداند به چه کتابی روبهرو است و این حس بد به او منتقل میشود که نویسنده صرفا به خاطر موفقیت کتاب من پیش از تو، قصد داشته که ادامه آن را بنویسد. در یک سوم پایانی اما، کتاب رفته رفته بهتر میشود و داستان انسجام بیشتری به خودش میگیرد. اما در کل این کتاب را بهتر از کتاب من پیش از تو نمی دانم. ترجمه این کتاب میتوانست بهتر باشد اما با این حال مخاطب هنگام مطالعه با مشکل روبهرو نخواهد شد. جملاتی از متن رمان پس از تو حالا که روزمرگیمان را از دست داده بودیم، احساس سردرگمی میکردم. هفتهها طول کشید تا دستهایم که دیگر بدنش را لمس نمیکردند، احساس بیکفایتی نکنند؛ پیراهن لطیفش که دکمهاش را میبستم، دستهای گرم و بیحرکتش که به آرامی میشستم، موهای ابریشمیاش که هنوز میتوانستم لای انگشتهایم حسش کنم. دلم برای صدایش تنگ شده بود، برای برخورد تند و خشکش، خندههایش که به سختی میتوانست بخندد، کمرش که با انگشتم لمس میکردم، حالت پلک چشمانش وقتی خوابآلود میشد و روی هم میافتاد. (رمان پس از تو – صفحه ۳۷) وقتی آدم درگیر قضیهی فاجعهآمیزی میشود که زندگیاش را تغییر دهد، یک نکته این وسط مطرح میشود. در این گونه مواقع، آدم خیال میکند حتما باید با حادثهی فاجعهآمیزی که زندگیاش را تغییر داده، رودررو شود؛ یادآوری گذشته؛ شبهای بیخوابی، موضوع دائم توی ذهنتان میپیچد و از خودتان میپرسید آیا کار درستی کردهام؟ آن چه را که باید به خودتان بگویید، میگویید. آیا اگر جور دیگری برخورد میکردید میتوانستید حتی یک ذره هم شده تغییری در اوضاع ایجاد کنید؟ (رمان پس از تو – صفحه ۵۳) میتوانم بگویم از زندگی خودم تقریبا راضی بودم. این قدر در جمعهایی بودم بفهمم باید از شادیهای کوچک زندگی هم خوشحال بود. سلامت بودم. دوباره خانوادهام را داشتم. کار میکردم. اگر هنوز با مرگ ویل کنار نیامده بودم، دست کم حس میکردم کم کم دارم از زیر سایهاش بیرون میآیم. (رمان پس از تو – صفحه ۱۷۷) رقصیدیم و رقصیدیم، انگار هیچ کاری نداشتیم جز رقصیدن. وای خدای بزرگ، عالی بود. مدتها بود که لذت زندگی کردن را از یاد برده بودم، لذت گمشدن در موسیقی، وسط ازدحامی از جمعیت، شور و هیجانی ناشی از تبدیل شدن به موجود زندهای که قلبش میتپد. برای چند ساعت، در لحظاتی جانانه و رازگونه، خودم را از همهچیز رها کردم. مشکلاتم مثل بادکنک گازی از من دور شدند؛ شغل وحشتناک، رئیس ایرادگیر و درجا زدنها. حالا چیز دیگری بودم، زنده، در جنبوجوش و شاد. (رمان پس از تو – صفحه ۲۰۴) چرا باید بگذاری یک اشتباه کلِ زندگیات را تغییر بدهد. (رمان پس از تو – صفحه ۳۷۸) وقتی عزیزی را از دست میدهیم، کسی که عاشقش هستیم، ظاهرا دیگر توان برنامهریزی نداریم. گاهی افراد حس میکنند دیگه هیچ اعتمادی به آینده ندارند، گاهی هم خرافاتی میشوند. (رمان پس از تو – صفحه ۳۹۵) کسی زیر سایهی یک بت نمیتواند رشد کند. (رمان پس از تو – صفحه ۴۰۸) با این که من خودم مادر نبودم، ولی چیزهایی دربارهی مادر بودن دستگیرم شده بود؛ هرکاری میکردی، احتمالا اشتباه بود. اگر سنگدل باشید، بیتوجه یا غافل، به روح و روان بچهای که تحت مسئولیت شماست، زخمهایی میزنید که هرگز التیام نمییابند. اما اگر دلسوز و همدل باشید، مهربان و فداکار، اگر مایهی دلگرمی آنها باشید و به خاطر کوچکترین موفقیتی که به دست میآورند، تشویقشان کنید، آنها را به شکل دیگری به تباهی میکشانید و نابود میکنید. (رمان پس از تو – صفحه ۴۳۳) گاهی به زندگی مردم دور و اطرافم نگاه میکنم و از خودم میپرسم آیا سرنوشت ما انسانها مقدر بر آن است که لطمه بخوریم و آسیب ببینیم. (رمان پس از تو – صفحه ۴۵۱) به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 یک بعلاوه یک نظرات برخی از روزنامه ها و مجلات که در پشت کتاب آمده است: رمانی پرکشش از شرح یک دلدادگی که من از خواندنش لذت بردم. –روزنامه دیلی میل تاثرانگیز با فراز و نشیب هایی بسیار که گاهی با صدای بلند می خندید. –روزنامه ساندی اکسپرس قصه ای روحیه دهنده و شوق انگیز در تایید زندگی که بی وقفه خواهید خواند. –مجله هیت داستانی شگفت انگیز، رک و بی پرده، واقعی و غمگین در بهترین شکل ممکن خود. –مجله فرهنگی ماری کلر کتاب یک بعلاوه یک کتاب به داستان زندگی جسیکا توماس می پردازد. زنی تنها که خانواده ای عجیب را اداره می کند. دختر او عاشق ریاضی است و از رژلب متنفر است، با این حال پسر خانواده عاشق آرایش است! جسیکا در دریاکنار نظافت چی خانه هاست و در یک کافه هم کار می کند. او تمام تلاش خود را می کند تا نبود شوهرش زندگی خوبی برای بچه هایش رقم بزند. در سوی دیگر داستان اد نیکلاس را داریم. مردی موفق و ثروتمند که طی یک اتفاق، اشتباه بزرگی مرتکب می شود و مجبور می شود محل کارش را برای مدتی ترک کند و در ویلای خود در دریاکنار زندگی کند. در ادامه، داستان به شکلی پیش می رود که این دو با هم برخورد می کنند و این تازه شروع ماجراهای کتاب است. اد نیکلاس نمی خواهد به کسی کمک کند و جسیکا توماس هم نمی خواهد کسی به او کمک کند، اما… کتاب یک بعلاوه یک به صورت دانای کل روایت می شود و در هر فصل روی یک شخصیت تمرکز دارد. درباره کتاب یک بعلاوه یک این کتاب یک رمان اجتماعی است. کتابی که به مشکلات و دغدغه های اقشار مختلف جامعه اشاره می کند. دردسرهای یک خانواده فقیر را نشان می دهد که چطور برای زنده ماندن و پیشرفت کردن تلاش می کنند. و در مقابل به مشکلات قشر ثروتمند هم اشاره دارد. چیزی که برای من بسیار تعجب داشت، شباهتاین کتاب با کتاب من پیش از تو بود. یک فهرست از این شباهت ها: نقش اصلی در هر دو کتاب یک زن است. در هر دو کتاب، زنِ داستان سطح زندگی پایینی دارد. مردان داستان در هر دو کتاب ثروتمند هستند ولی به مشکلی بزرگ برخورده اند. در هر دو کتاب، مرد تحت تاثیر زن قرار می گیرد. در هر دو کتاب نویسنده این پیام را منعکس می کند که افراد ثروتمند با وجود رفاهی که دارند زندگی شادی ندارد. و… نکته ای که می خواهم به آن اشاره کنم این هست که نویسنده در هر دو کتاب، یعنی من پیش از تو و یک بعلاوه یک تقریبا یک پیام ثابتبرای مخاطب دارد. و این پیام ثابت را در داستان های مختلف برای مخاطب بیان می کند. در مورد این کتاب باید بگم که من رو میخکوب نکرد ولی آنقدر هم کسل کننده نبود که آن را کنار بگذارم. من هنوز هم فکر می کنم که کتاب من پیش از تو، برترین کتاب نویسنده است. ترجمه کتاب یک بعلاوه یک هم مانند دیگر ترجمه های مریم مفتاحی بسیار روان و خوب می باشد. قسمت هایی از کتاب هیچ کس بابت خبر بدی که برایش آوردی از تو تشکر نمی کند. جس گاهی با خودش خیالپردازی می کرد که اگر مجبور نبود همیشه سر کار باشد، چگونه مادری می شد. برای بچه ها کیک درست می کرد و می گذاشت کاسه را بلیسند. بیشتر لبخند می زد. روی کاناپه می نشست و با آن ها حرف می زد. وقتی بچه ها سر میز آشپزخانه نشسته بودند و تکالیف مدرسه انجام می دادند، کنارشان می ایستاد، به اشکالاتشان جواب می داد و کمکشان می کرد تا بالاترین نمره ی ممکن را بگیرند. مادربزرگ جس همیشه می گفت کلید یک زندگی شاد، حافظه ی ضعیف است. در حقیقت، این حرف را پیش از آنکه دچار زوال عقل شود گفته بود، ولی جس نکته را گرفته بود. «همه به پول فکر می کنند. حتی پولدارها.» «آره. با این فرق که پولدارها به پول فکر می کنند تا چطوری پول بیشتری ازش درآورند. در صورتی که کسی مثل من همه اش دارد به پول فکر می کند که چطور یک هفته ی دیگر را سر کند.» قانون اول باشگاه آدم های خوش و بی خیال این است که اصلا هیچ باشگاهی وجود ندارد. قضیه این است وقتی تمام مدت دارید به کسی سرکوفت می زنید، نتیجه اش فقط این است که آن شخص به حرف های خردمندانه تان هم دیگر گوش ندهد. جس یاد حرف نیکی افتاد که چند هفته پیش گفته بود. «آدم فقط یک بار زندگی می کند.» یادش آمد که به نیکی جواب داده بود این حرف فقط توجیهی است که ابلهان به زبان می آورند تا هر کاری که دوست دارند بکنند، بدون اینکه به عواقبش فکر کنند. توی حمام که بودم به این نتیجه رسیدم. در تمام این سال ها به بچه ها چرند گفتم که دیگران باید آنها را چه جور آدمی ببینند. اگر دست از پا خطا نکنند و راه راست بروند، هیچ مشکلی برایشان پیش نمی آید. دزدی نکنید،دروغ نگویید. درست کار باشید. طبیعت هم با شما به درستی رفتار می کند. خب، این ها همه حرف مفت است، نیست؟ دیگران اینجوری فکر نمی کنند. نمی توان کسی را مجبور به ماندن کرد. اصلا چرا باید به کسی که تو را نمی خواهد چسبید. زندگی مجموعه ای از موانع است که فقط باید از آن عبور کرد. قرار نیست کسی در این دنیا خوشبخت باشد، خوشبختی حق هیچکس نیست. آدم ها وقتی عرصه بر آن ها تنگ می شود دست به کارهای احمقانه ای می زنند و تصمیم آنی می گیرند. به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 مردی به نام اوه کتاب مردی به نام اوه اولین رمان نویسنده سوئدی، فردریک بکمن است که به بیش از ۳۰ زبان دنیا ترجمه شده است. از جمله افتخارات این کتاب می توان به موارد زیر اشاره کرد: پرفروش ترین کتاب سال سوئد از پروفروش ترین های سایت آمازون در سال ۲۰۱۶ رتبه یک نیویورک تایمز در قسمتی از پشت جلد کتاب مردی به نام اوه می خوانیم: بکمن در این رمان تراژیک – کمیک احساس هایی مثل عشق و نفرت را به زیبایی به تصویر می کشد و انسان و جامعه مدرن را در لفاف طنزی شیرین و جذاب نقد می کند. تقدیم به همراه همیشگی ام، مارسل باشد که خنده ات ابدی و گریه ات چون رگبار بهاری زودگذر باشد. کتاب مردی به نام اوه ماجرای رمان در مورد مردی نام اُوِه است که همسرش سونیا را از دست داده است. رابطه اوه و سونیا بسیار خاص و بی نظیر بود به طوری که در قسمتی از کتاب آمده است: اگر کسی ازش می پرسید زندگی اش قبلا چگونه بوده، پاسخ می داد تا قبل از این که زنش پا به زندگی اش بگذارد اصلا زندگی نمی کرده و از وقتی تنهایش گذاشت دیگر زندگی نمی کند. اوه یک پیرمرد ۵۹ ساله و عبوس است که به علت داشتن سن زیاد، از سر کار هم اخراج شده است. به همین خاطر چندان با دنیای بیرون هم ارتباط برقرار نمی کند و مدام اوقات تلخی دارد. اوه به دنبال این است که زودتر این دنیا را ترک کند و زودتر پیش همسرش برود، همسری که عاشقانه او را دوست دارد. سرانجام اوه احساس می کند کاری برای انجام دادن ندارد، پس تصمیم میگرد خودکشی کند. اما هر بار که تصمیم به خودکشی میگیرد فردی یا اتفاقی به طور ناخواسته مانع او می شود و… اولین دفعه که برای شام بیرون رفتند و اوه اعتراف کرد که درباره سربازی بهش دروغ گفته، سونیا گفت: «می گن بهترین مردها از نقص هایشان زاده می شوند و اگر اشتباهی نمی کردند، بهترین نمی شدند.» درباره کتاب مردی به نام اوه اولین چیزی که در مورد این کتاب نظر مخاطب را جلب می کند جمله روی جلد کتاب است. جمله ای از مجله آلمانی اشپیگل: کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند. من وقتی با این جمله روبه رو شدم به نحوی جورایی از کتاب بیزار شدم و ذهنیت بدی نسبت به آن پیدا کردم. چون به طور کلی مخالف جملاتی از این قبیل بر روی جلد کتاب ها هستم، و فکر می کنم صرفا به خاطر تبلیغات می باشد. اما وقتی شروع به خواندن کتاب کردم، در همان صفحات اول – وقتی که اوه می خواهد یک آی پد بخرد – عاشق شخصیت اوه شدم. وقتی بیشتر جلو رفتم جمله مجله اشپیگل زیاد به نظرم بی ربط نیامد. (هرچند که هنوز مخالف نوشتن آن جمله روی جلد کتاب هستم.) کتاب مردی به نام اوه به صورت جدی دو داستان را به خوبی روایت می کند: داستان یک عشق ناب و حقیقی داستان مواجه نسل گذشته با آینده اما کتاب مردی به نام اوه برای ما ایرانیها جذابیت خاص دیگری هم دارد: کاراکتر دوم کتاب، زنی ایرانی به نام پروانه است! برای من، از وقتی پروانه وارد داستان کتاب شد جذابیت کتاب دوچندان شد، چون دوست داشتم ببینم فردریک بکمن از ایرانی ها چه تصویری به نمایش می گذارد. و باید بگم شخصیت پروانه، زنی خوش قلب و دوست داشتنی است که مسیر زندگی اُوه را عوض می کند. در آخر باید بگم اگر دنبال یک رمان خوب با لحن ساده و صمیمی هستید که آخر شب ها بخوانید و با یک احساس خوب به خواب بروید، قطعا کتاب مردی به نام اوه گزینه مناسبی خواهد بود. لذت خواندن این کتاب خوب را از دست ندهید. فیلم مردی به نام اوه همون طور که احتمالا می دانید، از روی کتاب مردی به نام اوه فیلمی هم ساخته شده که در سال ۲۰۱۷ نامزد جایزه اسکار در قسمت بهترین فیلم خارجی زبان می باشد. (رقیب فیلم فروشنده اثر اصغر فرهادی بود.) مثل هر فیلم دیگه ای که از روی کتاب ساخته شده است، حوادث و اتفاقات این فیلم هم خیلی سریع و پشت سر هم اتفاق می افتد. این فیلم ۱ ساعت و ۵۶ دقیقه ای، توانسته است نمره ۷٫۷ از ۱۰ را از سایت IMDB دریافت کرده است. (بیشتر از ۲۷۰۰۰ رای) قسمت هایی از متن کتاب مردی به نام اوه اوه پنجاه و نه سال دارد. اتومبیلش ساب است. با انگشت اشاره طوری به کسانی اشاره می کند که ازشان خوشش نمی آید که انگار آن ها دزد هستند و انگشت اشاره اوه چراغ قوه پلیس! دنیایی شده که آدم را دور می اندازند قبل از اینکه تاریخ مصرفش تمام شود. اوه چیزهایی را درک می کرد که بتواند ببیند و توی دست بگیرد. بتون و سیمان، شیشه و استیل، ابزار کار، چیزهایی که آدم می تواند با آن حساب و کتاب کند، زاویه نود درجه و دستور العمل های واضح را می فهمید، نقشه و طرح خانه را، چیزهایی را که آدم بتواند روی کاغذ پیاده کند. او یک مرد سیاه و سفید بود. دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شده اند و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه ها و چم و خم هایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی. معلوم است که سفر با اتوبوس ایده زنش بود. اوه اصلا نمی فهمید این کار چه فایده ای دارد. اگر مجبور بودند به جایی سفر کنند، می توانستند حداقل با ساب بروند، ولی سونیا اصرارش بر این بود که سفر با اتوبوس «رومانتیک» است و اوه در این میان به این موضوع پی برده بود که این «رومانتیک» ظاهرا خیلی مهم است. کسی که بد است فرق دارد با کسی که می تواند بد باشد. سونیا همیشه می گفت اوه «کینه ای» است. مثلا یک بار به مدت هشت سال از نانوایی محل خرید نمی کرد، چون خانم فروشنده فقط یک دفعه پولش را اشتباهی پس داده بود. عشق از دست رفته هنوز عشق است، فقط شکلش عوض می شود. نمیتوانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دور زمین رقص بگردانی. ولی وقتی آن حس ها ضعیف می شود،حس دیگری قوی می شود. خاطره. خاطره شریک تو می شود. آن را می پرورانی. آن را میگیری و با آن می رقصی. زندگی باید تمام شود، عشق نه. 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 چشمهایش کتاب چشمهایش معروفترین اثر بزرگ علوی است. این کتاب اولین بار در سال ١٣٣٠ منتشر شد. ماجرای کتاب چشمهایش داستان یکی از دوستداران نقاشی معروف به نام استاد ماکاناست که به دنبال راز مرگ مشکوک استاد در تبعید است. آقای ناظم همان دوستدار استاد حدس میزند که راز مرگ استاد در یکی از تابلوهای ایشان است که خود استاد نام آن تابلو را چشمهایش نامیده است. مدل اثر زنی ست، پس آقای ناظم سعی می کند با پیدا کردن آن زن به تصویر کشیده شده در تابلو، به راز مرگ مشکوک دست پیدا کند… درباره کتاب چشمهایش کتاب، با وجود اینکه حدود ۶٠ سال پیش نوشته شده لحن جذاب و امروزی داشت و اصلا دچار تکلف ادبی نشده بود. نویسنده خودش را درگیر توصیف و تشبیهات دست و پا گیر و حوصله سر بر نکرده بود و هر لحظه که حس میکردم کتاب داشت به سمت یکنواختی میرفت با شوک های به موقع هیجان رو به داستان تزریق میکرد. کتاب یک موضوع واحد را دنبال میکرد و با شخصیت ها و جزئیات زیاد موضوع را پیچیده نکرده بود. با اینکه شاید ماجرای کتاب در نگاه اول تکراری به نظر بیاد اما نوآوری های نویسنده و تفکر مدرنی که داشته باعث میشه تازگی خاص خودش را داشته باشد. در کل کتاب را دوست داشتم و از خوندنش لذت بردم، یکم کند خوندمش اما این از جذابیت کتاب کم نکرد. توصیه میکنم حتما این کتاب رو بخونید. قسمت هایی از متن کتاب چشمهایش تو و امثال تو نمیتوانید این دستگاه را به هم بزنید. مگر این دستگاه به روی پای خودش ایستاده که شماها بتوانید واژگونش کنید؟ آنهایی که نگهش میدارند،از قایم موشک بازی های شما هراسی ندارند. این دیو احتیاج به قربانی های زیاد دارد. اما من کسی را مرد میدان نمیبینم. میترسم عوض اینکه او را ضعیفتر کنید، از خونخواری پروارتر بشود و بی پروا به شما بتازد… درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان میافتید و سیل غران زندگی شما را از صخرهای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمهای به خود راه ندادید، بله، آن وقت در دوران آرامش، لذت هستی را میچشید. برای بالا رفتن از نردبان بلند هنر، سر نترس و پشتکار لازم بود که من در خود سراغ نداشتم. نمیتوانستم ساعت ها، ماه ها، سال ها بنشینم و سر چیزی که مایل بودم با رنگ و خط به صورت انسان فهم درآورم، کار کنم. این حوصله به من داده نشده بود. من همیشه راه سهلتر را انتخاب میکردم. دیگران با ثبات بودند و من این را میفهمیدم. به خودم صدمه میرساندم، کار هم میکردم، اما بلاخره نا تمام میماند. تفریح و سرگرمی بر من غلبه داشت و مرا به عالم دمدمی می انداخت. هیچوقت کاری را که دیگران میتوانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن. کارهای بزرگتری هست که از دست ما برمی آید. این مطلب با همکاری وستا گرگیج نوشته شده است. 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در آذر 97 غرور و تعصب نام رمان غرور و تعصب در ابتدا اولین تصورات بود. با همین اسم می توان به مضمون کلی این رمان رسید. راوی داستان توضیح می دهد که چگونه پیش داوری ها و اولین تصورات (به ویژه آن هایی که آمیخته با غرور هستند) شخصیت های اصلی داستان در طول رمان تغییر می کند. به ویژه شخصیت اصلی رمان یعنی الیزابت بنت از این نظر کانون توجه است. قضاوت های الیزابت در مورد خلق و خوی دیگر شخصیت های داستان گاهی اوقات درست از آب در می آید. او اگرچه در مورد آقای کالینز و خودخواهی او، یا بانو کاترین و مغرور و افاده ای بودنش قضاوت درستی دارد، ولی اولین تصوری که در مورد ویکهام و دارسیمد نظر قرار می دهد کاملا اشتباه هستند. در ابتدا ویکهام یک آقا زاده بی نظیر به نظر می آید. ظاهر جذاب و اخلاق خوب او هرکسی را فریب می دهد. الیزابت هرچه که ویکهام در مورد دارسی به او می گوید را باور می کند. الیزابت بعدا تصوراتش در مورد ویکهام به طور کلی تغییر می کند چرا که متوجه می شود او درباره دارسی دروغ می گفته است. الیزابت و بسیاری از شخصیت های دیگر رمان، دارسی را فردی مغرور می بینند. الیزابت هم در همان برخورد اول خیلی سریع او را قضاوت می کند. دلیل این قضاوت سریع این است که الیزابت، دارسی را هم شخصیتی مغرور می بیند و هم به دلیل صحبت های ویکهام، الیزابت نسبت به او پیش داوری کرده است. دارسی به این پیش داوری الیزابت پی می برد و می گوید که ایراد الیزابت این است که «به انتخاب خودش دیگران را به شکل بدی قضاوت می کند.» در پایان رمان، الیزابت پی به اشتباه خود در اطمینان صد در صد به غریزه و پیش داوری خودش در مورد مردان می برد و می گوید: «چه رفتار نفرت انگیزی داشتم. این من بودم که به واسطه تشخیص اشتباهم غرق در غرور شده بودم. منی که به توانایی هایم بیش از حد اطمینان کرده بودم.» این مثال هایی که مطرح شد، تنها چند مورد از تصورات، پیش داوری ها و غرورهای بیجایی هستند که در سراسر رمان وجود دارد. این سه مضمون یعنی تصور اشتباه، پیش داوری و غرور در رمان بارها مورد بحث قرار می گیرد. علاوه بر دارسی، بقیه شخصیت ها هم غرور زیادی دارند. به ویژه این مساله در خواهران بینگلی، خانم دارسی، بانو کاترین و بقیه دیده می شود. بارها میان الیزابت و دارسی بحث هایی درباره غرور در می گیرد. الیزابت هم چنین با ماری درباره غرور و خودبینی صحبت می کند. غرور و افتخار هم دیگر مضمون رمان است که چندین بار مطرح می شود. گاهی اوقات این بار شخصیت ها به دیگر افراد موجود در رمان افتخار می کنند. خانم بنت به دختر متاهل خود با غرور نگاه می کند. الیزابت هم به خاطر کاری که دارسی برای لیدیا انجام داده به او افتخار می کند. علاوه بر شخصیت هایی که در این مطلب بررسی کردیم، در مورد بقیه شخصیت ها هم می توان به بحث درباره اولین تصورات پرداخت. پیش داوری هم تنها در الیزابت خلاصه نمی شود. دارسی و بانو کاترین هم درباره وضعیت خانواده الیزابت ابتدا پیش داوری می کنند. شاید برای مخاطب امروزی درک این مساله کمی سخت باشد که چرا برای الیزابت بنت و خواهرانش ازدواج تا این حد مساله مهمی است. برای دختران امروزی ازدواج تنها راه پیش رویشان نیست و می توانند مسیرهای دیگری را در پیش بگیرند و حتی از نظر مالی مستقل از خانواده باشند. زنان جوان دوران جین آستن از این مزایا بهره مند نبودند. اگرچه دختران طبقه مرفه یا متوسط می توانستند به مدرسه بروند، باز هم این تحصیل تنها مزیتی بود که به واسطه آن می توانستند به خواستگارهای بهتری دست پیدا کنند و از خود تحصیل استفاده آن چنانی نمی کردند. علاوه بر این، زنان عصر ویکتوریا نمی توانستند تا تحصیلات عالی ادامه دهند. به همین دلیل معلم ها و مدارس خصوصی تنها مکان هایی بودند که آن ها می توانستند برای تحصیل مد نظر داشته باشند. دلیل محدودیت فرصت تحصیلی زنان، این بود که فرصت های شغلی چندانی برای آن ها وجود نداشت. علاوه بر این جامعه آن زمان هنوز توانایی هضم این مساله را نداشت که یک زن را در قالب مشاغلی همچون پزشکی و وکالت بپذیرد. به همین دلیل، زنان طبقه متوسط و بالای جامعه تنها چند مسیر محدود برای رسیدن به خوش بختی در اختیار داشتند. اگر ازدواج نمی کردند همیشه به خانواده خود وابسته می ماندند و پدرها، برادران یا اقوام دیگر ماهیانه آن ها را مورد حمایت مالی قرار می دادند. در مورد الیزابتِ غرور و تعصب هم او تا زمانی که مجرد است، مورد حمایت مالی پدرش قرار دارد. ولی با توجه به این که او برادری ندارد، در صورت فوت پدرش اوضاع برای او سخت می شود. در صورت فقدان پدر، الیزابت و خواهران و مادرش باید دست به دامان کمک های اقوام خود باشند. به همین دلیل به منظور فرار از چنین وضعیت تحقیرآمیزی، آن ها مجبورند که همیشه ازدواج را مد نظر داشته باشند. 2 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 دختری در قطار کتاب دختری در قطار یک رمان معمایی وجنایی با روایتی مدرن و از ماجرای سه زن است هر کدام از این سه شخصیت تنها بخشی از حقیقت را در دست دارند که هر کس از زاویه دید خودش آن را برایمان تعریف میکند. داستان به طرز ماهرانهای بین سه زن قسمت میشود که زندگی آنها به نحو غمانگیزی به هم مرتبط میشود. ریچل، مگان و آنا. ریچل اولین شخصیتی است که در داستان با آن روبرو میشویم، او در قطار و در مسیر بازگشت از لندن به خانه در داستان ظاهر میشود. این مسیر هر روز او است و قطار از جایی میگذرد که زمانی ریچل و همسرش تام با خوشبختی آنجا زندگی میکردند، حالا او طاقت نگاه کردن به خانه شماره ۲۳ را ندارد چون تام آن را با همسر جدیدش آناشریک است. ریچل از همه جا بریده و به الکل روی آورده است، با اینکه اعتیاد به الکل موقعیتهای بدی برای او رقم میزند؛ قادر به ترک آن نیست و… ریچل شخصیت اصلی داستان که زنی دائم الخمر است و دچار عدم اعتماد به نفس شدید است. او بیش از آنکه در واقعیت زندگی کند، در خیال و بین آدم های خیالی که فقط خودش آن ها را میبیند سیر میکند؛ آنقدر که درگیر حوادث بین شان می شود. حوادثی که هیچ وقت رخ ندادهاند. درباره کتاب دختری در قطار باید اعتراف کنم که شیفته رمان پلیسی هستم. در تمام مدتی که کتاب را می خواندم آشفته و هیجان زده بودم. بعضی از شخصیت ها رو دوست داشتم بکشم بیرون از کتاب و خفه کنم و اصلا دلم نمیخواست به آخرش برسم. میترسیدم شخصیت محبوبمو از دست بدم. اما پائولا هاوکینز همه رو در آخر غافلگیر میکنه و من مطمئنم بعد از خوندن کتاب لبخند میزنید. خوبی خوندن رمان های بلند اینکه تا مدتی با شخصیت هاش زندگی میکنید. من با ریچل تا وقتی که آرامش پیدا کنه و زندگیشو از سربگیره نفس میکشم توی ذهنم وبرای آنا نهایت شوربختی و بدبختی آرزو میکنم که هر چند معتقدم هاوکینز اون رو به سزای چیزی که لایقش بود رسوند. قسمت هایی از کتاب دختری در قطار سرم را به شیشه قطار چسباندم. خانه ها را نگاه می کنم؛ مانند دنبال کردن صحنه های فیلم با دقت آن ها را ورانداز می کنم. به چیزهایی دقت دارم که دیگران دقت نمی کنند. فکر نمی کنم صاحبان این خانه ها هم از این زاویه، که من به جزییات خانه ها دقت دارم، تا حالا نگاه کرده باشند. دوبار در روز از این مسیر رد می شوم و هر چیز را چند بار تماشا می کنم. مرگ با قطار مرگ خیلی بدی است. نمی دانم هر دو سه روز یک بار چند نفر بر اثر برخورد با قطار می میرند. نمی دانم چند نفرشان به طور اتفاقی مرده اند و چند نفر قصد خودکشی داشته اند. اما باید کاری بکنم. تمام برنامه هایی که داشتم. کلاس عکاسی، کلاس آشپزی، همه چیز بلاتکلیف شد. خیلی بی مصرفم. به جای اینکه در حالت واقعی زندگی کنم، فقط نقش آدم زنده را بازی می کنم. باید چیزی پیدا کنم که خیلی دوست دارم. این شرایط را نمی توانم ادامه بدهم. فقط همسر بودن را دوست ندارم. نمی دانم دیگران چطور این کار را می کنند. هیچی ندارد جز انتظار. انتظار برای بازگشت مردی از سر کار تا بیاد و تو را دوست داشته باشد. خلأ؛ خوب آن را می فهمم. باور دارم که هیچ چیز برای درمان آن به تو کمک نمی کند. از جلسات مشاوره درمانی دریافتم که خلأ ها و کمبود هایی در زندگی ات وجود دارد که همیشگی است. باید با آن ها کنار بیایی. مثل ریشه درخت که با سنگ بتونی اطرافش کنار می آید. تو هم با این خلأ ها کنار می آیی، شکل می گیری. خواب خوبی ندارم. نه چون نوشیدنی می نوشم، بلکه برای کابوس های شبانه ام. خواب می بینم در جایی گیر افتاده ام. می دانم یکی از راه می رسد. راه فراری هست. آن را پیش از این دیدم، اما راهم را نمی توانم پیدا کنم. وقتی او به من می رسد، نمی توانم فریاد بزنم. سعی می کنم. نفسم بند آمده، اما هیچ صدایی نیست. همچون آدمی که دارد می میرد و برای زندگی دس و پا می زند. این مطلب با همکاری فریبا مرتضی پور نوشته شده است. به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 اِما رمان «اِما» نوشته جین آستین نویسنده انگلیسی قرن هجدهم و نوزدهم است که توانست با آثاری منحصربهفرد و نمایش سبک جدیدی از نگارش در عصر خود، باعث دگرگونی ادبیات غرب شود. اما که یک رمان کلاسیک است، در دوره ویکتوریا روایت میشود و همچون دیگر آثار آستین به مسائل مربوط به زنان میپردازد. آستین شناخت خوبی از جامعه زنان و بهعبارتدیگر حرفهای خودمانی زنان دارد و آنچنان از این شناخت در سیر داستانهایش بهخوبی استفاده میکند که حس زنانگی در جایجای کتاب حس میشود. ذکر دقیق جزئیات و توصیفات و همچنین شخصیتهای متنوعی که آستین خلق کرده، به ما این فرصت را میدهد که خود را بهجای شخصیتهای کتاب بگذاریم و همین موضوع باعث اشتیاق ما به ادامه داستان میشود. این رمان همچون دیگر آثار کلاسیک با وجود روایتهای ساده داستانی و قلمی بهدور از تکلف دارای آنچنان ژرفای عمیقی است که با هر بار خواندنش نکته و مفهوم تازهای برایمان به ارمغان میآورد؛ در واقع آثار کلاسیک، میراث بهجا مانده از گذشته برای نسل امروز هستند؛ زیرا بخشی از وجود انسان که در آثار مدرن و امروزی گم شده و یا تصویر گنگی دارد برای همیشه در بطن این آثار حفظ میشود. برخلاف سایر شخصیتهای کتابهای آستین که افراد فقیر و با مشکلات زیاد هستند، «اما» دوشیزهای زیبارو، ثروتمند و باهوش است و در تمام زندگی در رفاه بوده است؛ او شخصیتی لوس و خودشیفته دارد و جز خودش کسی را قبول ندارد. اِما که مادرش را از دست داده با پدری افسرده و گوشهگیر زندگی میکند و تنها یک خواهر به نام الیزابت دارد که ازدواج کرده است. در همسایگی خانه اِما، شوهر خواهر او، جورج نایتلی سیوششساله زمیندار زندگی میکند که نزدیکترین دوست و همراه اما محسوب میشود. او تنها کسی است که باوجود صمیمیتی که با اِما دارد، همواره به او خرده میگیرد و اشتباهاتش را به او گوشزد میکند. بعد از آنکه دوشیزه اِما بهطور اتفاقی باعث پیوند خانم تیلور، دایهاش با آقای وستون ارباب پولدار و زن مرده همسایه میشود، این فکر به سرش میزند که گرچه خود قصد ازدواج ندارد اما میتواند باعث پیوند دلها و ازدواج زوجها بشود. او که از پیامدهای دخالت در روابط عاطفی دیگران ناآگاه است از سر خامی وارد این راه میشود و در اولین قدم تلاش میکند تا برای دوستش هریت اسمیت که دختری زیبا اما فقیر است، شوهر مناسبی پیدا کند. گرچه مهر این دختر زیبا به دل آقای رابرت مارتین جوان زمیندار ساده و روستایی افتاده است. تلاش اِما و دلبستگیهایی که در این میان رخ میدهد، پیرنگ این رمان زیبا و شیرین میشود. اما در سیر داستان بهتدریج پختهتر میشود و تبدیل به شخصیتی دوستداشتنی برای خواننده میشود و این گویای هنر و مهارت بالای آستین است که از قهرمان نهچندان دلنشین داستان، قهرمانی بهشدت دوستداشتنی میسازد. رمان اِما با وجود موضوعی زنانه، برای هر خوانندهای فارغ از زمان و مکان و جنسیت جذاب است و در ذهنها ماندگار میشود. 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Love_lorn 272 ارسال شده در دی 97 عزیزم بعضی از پست هات لینک دارن لینکشون رو بردار و یا اگه می خوای با لینک باشه حتما فقط زیرش منبعت رو بنویس ولی لینک ها رو پاک کن به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 در 11 ساعت قبل، Love_lorn گفته است : عزیزم بعضی از پست هات لینک دارن لینکشون رو بردار و یا اگه می خوای با لینک باشه حتما فقط زیرش منبعت رو بنویس ولی لینک ها رو پاک کن سلام مثلا بایزید بسطامی یا IMDB رو با لینک گذاشتم برای اطلاعات بیشتر یا وستا گرگیج برای حفظ حقوق نویسنده غیر از اینا اگه متنی لینک داره که مشکل داره لطفا بهم بگو به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Love_lorn 272 ارسال شده در دی 97 در در 20 آذر 1397 در 13:54، Fatima گفته است : ملت عشق ملت عشق (به انگلیسی: The Forty Rules of Love: A Novel of Rumi) نام رمانی نوشته الیف شافاک است که در سال ۲۰۱۰ به صورت همزمان به دو زبان انگلیسی و ترکی منتشر شد. این کتاب تاکنون بیش از ۵۰۰۰ بار در ترکیه تجدید چاپ شده و توانسته رکورد پرفروشترینن رمان ترکیه را نیز به دست آورد. ترجمه فارسی آن در مدتی کوتاه، عنوان یکی از پرفروشترین کتابهای بازار کتاب ایران را کسب کرده است. داستان از زبان حدود ۲۰ شخصیت مختلف گفته میشه که در طول داستان با هر کدوم آشنا میشیم و این موضوع یکی از ویژگیهای خوب رمان هستش که باعث میشه حوصلتون سر نره. در شروع داستان با اعضای خانواده آمریکایی روبینشتاین آشنا میشیم که یک خانواده ۵ نفره هستن، از لحاظ مالی شرایط خوبی دارن و خیلی براش زحمت کشیدن.اللا مادر خانواده، دیوید پدر خانواده، ژانت دختر بزرگ و یک دوقلوی دختر و پسر این خانواده رو تشکیل دادن.. اللا یه زن خانهدار در آستانه ۴۰ سالگی هست که برای همه زندگی و اعضای خانواده برنامهریزی میکنه و همه امور رو تحت کنترل داره.. دیوید یا پدر خانواده هم یک دندانپزشک هست و اللا مدتی هست که متوجه خیانتهای اون شده و بخاطر مسائل مختلف، این موضوع رو به روی دیوید نمیاره. داستان از جایی شروع میشه که در سال ۲۰۰۸ اللا به واسطه مدرک تحصیلی که داره، به تازگی در یک انتشارات دستیار ویراستار میشه و رمانی رو بهش میدن که مطالعه کنه و یه گزارش در موردش بنویسه (اسم رمان ملت عشق هست). سر میز شام درحالی که دیوید داره شغل جدید همسرش و تبریک میگه، ژانت اعلام میکنه که قصد داره با دوست پسرش ازدواج کنه و همین موضوع باعث میشه که جو خانوادشون دچار آشفتگی بشه. به نظر اللا ژانت و دوستپسرش خیلی جوون هستن و باید بیشتر صبر کنن. پس به ژانت میگه توی زندگی چیزای مهمتر از عشق وجود داره، درواقع عشق یه چیز کاملا زودگذر هست و یا حتی اصلا وجود نداره که همین باعث دعوای اونا میشه. در جایی از داستان هم ژانت به این اشاره میکنه که چون خودت(اللا) عشق رو تجربه نکردی داری این حرفا رو میزنی. بعد از اون شب االا شروع به خوندن رمانی میکنه که باید دربارش گزارش بنویسه. نویسنده رمان شخصی به نام «عزیز زکریا زاهارا» یک نویسنده گمنام هست که این اولین رمانش هست. موضوع رمان در مورد چگونگی آشنایی شمس تبریزی با مولانا و تصوف هست (آشنایی با شخصیتهای شمس و مولانا و اتفاقاتی که میفته، به شخصه برای من خیلی جالب بودن). اللا پس از کمی خوندن رمان متوجه میشه که عشق حقیقی وجود داره و اون هنوز تجربش نکرده، ضمن اینکه در آستانه ۴۰ سالگی هست و ممکنه بعد از این هم دیگه نتونه تجربش کنه. و از خدا میخواد که یا عشق حقیقی رو بهش نشون بده یا کاملا بی احساسش کنه. پس از مدتی اللا راجع به شخصیت عزیز ز زاهارا کنجکاو میشه و شروع به نامهنگاری با اون میکنه، کمکم بهش وابسته میشه و در نهایت عاشقش میشه که همین موضوع باعث میشه از شوهرش طلاق بگیره و با عزیز به نقاط مختلف دنیا سفر کنه. عزیز ز زاهارا شخصیتی هست که پس از پشت سر گذاشتن بحرانهایی در زندگی خود،صوفی شده است و اکنون آزادانه به نقاط مختلف دنیا سفر میکنه. داستان نکات جالبی برای من داشت که به بعضی از اونا اشاره میکنم. تصوف یعنی چی؟ صوفی کیه؟ ۴۰ قاعده شمس تبریزی. مولانا عالم محترمی بوده که تا قبل از آشنایی با شمس تبریزی هیچوت انتظار شاعر بودن و شاعر شدن رو نداشته. شمس تبریزی پیشبینی میکنه و به مولانا میگه که یه روزی یکی از بهترین شاعرهای دنیا میشی. علاقه شمس و مولانا به هم. «بایزید بسطامی» و مقایسه اون با پیامبر اسلام از نظر مولانا. شخصیت شمس تبریزی ۴۰ در تصوف عدد مقدسیه چند سال پس از کشته شدن شمس، مولانا سرودن مثنوی رو شروع میکنه. البته داستان ماجراها و جزییات خیلی زیادی داره که من اینجا نگفتم تا اگه قصد خوندنش رو دارین از جذابیتش کم نشه(آخرش رو هم نگفتم چی میشه) و پیشنهاد میکنم که حتما بخونیدش. قاعده چهلم شمس تبریزی: «عمری که بیعشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.» این پستت رو ببین گلم به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 در 54 دقیقه قبل، Love_lorn گفته است : این پستت رو ببین گلم خب همینو میگم دیگهتماماً برای ویکی پدیاست به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 زنان کوچک "من بهترین چیزم را به وطنی که دوستش دارم، دادم و اشک نریختم تا او به جنگ برود و دفاع کند. این عزیز ترین فرد همسر من است ..." این عبارتی است که خانم "مارچ" در هنگام زخمی شدن شوهرش به دختران نگران خود یعنی "مگ"، "جو"، "ایمی" و "بت" بیان می کند. دختران جوان در غیاب پدر، فقر، نداری، بیماری، تنهایی و... را تحمل می کنند اما هرگز از پا نمی افتند و با قدرت به کسب علم، هنر، کار، مهارت های زندگی و دلداده گی می پردازند. درباره کتاب زنان کوچک داستان "زنان کوچک" که از آثار کلاسیک و اخلاقی است، رمانی احساساتی و در عین حال جدی برای نوجوانان است که در امریکا روی می دهد. درون مایه تربیتی-عاطفی داستان پیرامون ارج نهادن به کار، تلف نکردن وقت، لذت از ساده زیستی و تفاخر به زندگی فقیرانه و ساده حرکت می کند. شخصیت های داستان چهار خواهر ۱۳ تا ۱۷ ساله اند که روزهای سخت زندگی بدون پدر را با آموختن هنر، کار و کتاب خواندن می گذرانند و از زندگی خانوادگی لذت می برند. بیشتر تمرکز این داستان واقعگرا روی کنش های "جو" ۱۶ ساله است که در زمان بیماری پدر با از خود گذشتگی، موهای زیبای سرش را می فروشد تا با پول آن در مداوای پدر کمک کند. شعار این خانواده، در لحظات تلخ و شیرین، کار و امید است. کتاب با زبان ساده از داستان ها و نویسندگان بسیار به مخاطبان شناخت می دهد. از ویژگی های کتاب از خود گذشتگی، وطن پرستی، توجه به کتاب و کتابخوانی به صورت گروهی است. قسمت هایی از کتاب زنان کوچک جو(۱) روی قالی دراز کشید و غرغر کنان گفت: «کریسمس بدون هدیه که فایدهای ندارد!» مگ(۲) به لباس کهنهاش نگاهی کرد و آه کشید: «فقیر بودن خیلی وحشتناکه!» ایمی(۳) کوچولو آب دماغش را بالا کشید و اضافه کرد: «اصلاً انصاف نیست که بعضی دخترها کلی چیزهای قشنگ داشته باشند و بقیه هیچی نداشته باشند.» بت(۴) که گوشهای نشسته بود با رضایت گفت: «ولی ما پدر و مادر و همدیگر را داریم.» چهرهٔ هر چهار دختر جوان با شنیدن این جمله روشن شد اما جو با ناراحتی گفت: «ولی پدر که پیش ما نیست، شاید مدتها هم نباشد.» او نگفت “شاید هم هیچوقت” با اینحال چهرهٔ دخترها دوباره در هم رفت و همه در حالیکه به پدرشان فکر میکردند که دور از آنها در جبهههای جنگ بود، در دلشان گفتند: شاید هم هیچوقت! چند لحظه کسی حرفی نزد، بعد مگ با لحنی متفاوت گفت: «همهمان میدانیم که چرا مادر هدیهٔ کریسمس نخریده، چون امسال زمستان سختی در پیش داریم، او فکر میکند وقتی مردها در ارتش شرایط سختی را تحمل میکنند، ما هم نباید به فکر خوشی خودمان باشیم. ما که کار زیادی از دستمان برنمیآید، پس این از خود گذشتگیهای کوچک را باید با خوشحالی انجام بدهیم. ولی من که خیلی به خودم امیدوار نیستم.» بعد سرش را تکان داد و با افسوس به تمام چیزهای قشنگی فکر کرد که دلش میخواست. جو که عاشق کتاب خواندن بود، گفت: «ولی من فکر نمیکنم این پولهای کم دردی از آنها دوا کند. هر کداممان فقط یک دلار داریم و دادن آن به ارتش کمک خیلی با ارزشی نیست. البته قبول، از شماها یا مادر انتظار هدیه ندارم ولی میخواهم برای خودم کتاب آنداین و سینترام(۵) را بخرم. خیلی وقت است که آن را میخواهم.» بت آنقدر آرام آه کشید که کسی آن را نشنید، جز اجاق و سهپایهٔ کتری، بعد گفت: «من خیال داشتم با پولم چند تا آهنگ جدید بخرم.» ایمی با اطمینان گفت: «من یک بسته مداد رنگی میخرم. واقعا لازمش دارم.» جو، پاشنهٔ کفشهایش را مثل مردها بررسی کرد و گفت: «مادر چیزی در مورد پولهایمان نگفت. او انتظار ندارد از همه چیز بگذریم. بیایید هر کدام هر چیزیکه دوست داریم بخریم و کمی لذت ببریم. مطمئنم بعدش همه سخت کار میکنیم و پول در میآوریم.» مگ با اعتراض گفت: «در مورد من که خیلی درست است، چون به جای نشستن توی خانه و لذت بردن باید به آن بچههای کسلکننده درس بدهم.» جو گفت: «هر چه باشد، به سختی کار من که نیست. من باید با دهان بسته پیش پیرزنی ایرادگیر و عصبی بنشینم که هیچوقت از کارت راضی نیست و آنقدر اذیتت میکند که دلت میخواهد یا خودت را از پنجره بیرون پرت کنی یا با صدای بلند جیغ بزنی.» بت به دستهای زبرش نگاه کرد و آهی کشید که اینبار همه شنیدند: «غر زدن کار خوبی نیست، ولی به نظر من شستن ظرفها و مرتب نگه داشتن خانه سختترین کار دنیاست. این کار حرصم را در میآورد، چون دستهایم آنقدر خشک میشوند که نمیتوانم خوب تمرین کنم.» ایمی با صدای بلند گفت: «اما فکر نمیکنم کار هیچکدامتان به سختی کار من باشد، چون مجبور نیستید مدرسه بروید و دخترهای فضولی را ببینید که دائم به خاطر اشتباههای درسی بهت زخم زبان میزنند، لباسهایت را مسخره میکنند و اگر پدرت پولدار نباشد، کلی بهت برچسب میزنند. تازه اگر دماغت خوشگل نباشد، حسابی تحقیرت میکنند.» جو که خندهاش گرفته بود، گفت: «منظورت از برچسب چیه؟ یعنی روی بابا مثل شیشهٔ ترشی برچسب میزنند؟» ایمی سرش را بالا گرفت و گفت: «خودم خوب میدانم منظورم چیه، تو لازم نیست ایراد بگیری. آدم باید از کلمههای درست استفاده بکند و هر روز کلمههای جدید یاد بگیرد.» مگ که یاد خاطرات خوب گذشته افتاده بود، گفت: «بچهها، اینقدر از هم ایراد نگیرید. جو، تو دلت نمیخواست مثل قدیمها که بچه بودیم و بابا پولدار بود باشیم؟ چهقدر خوب میشد اگر هیچ غصهای نداشتیم!» 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 سمفونی مردگان سمفونی مردگان اثر عباس معروفی، کتابیست بسیار ستوده شده و از ماندگارترین کتاب های ادبیات ایران است. این کتاب در سال ۲۰۰۱، برنده جایزه بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سورکامپ شده است. همچنین هفته نامه دی ولت سویس در مورد رمان سمفونی مردگان گفته است: قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است. در قسمتی از پشت جلد این رمان آمده است: سمفونی مردگان رمان بسیار ستوده شده عباس معروفی، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را بر دوش می کشند و در جنون ادامه می یابند، در وصف این رمان بسیار نوشته اند و بسیار خواهند نوشت. » به همسر و دخترانم که خستگی هایم را تحمل می کنند. کتاب سمفونی مردگان سمفونی مردگان کتابیست بسیار تراژدیک و غمانگیز اما بسیار زیبا و عالی که برای همیشه در ذهن خواننده باقی خواهد ماند. نوع روایت معروفی در سمفونی مردگان منحصر به فرد است. راوی داستان چندین بار عوض می شود و هر بار داستان از دید یک شخص متفاوت بیان می شود. در هنگام خواندن متن کتاب سمفونی مردگان شاهد بازگشت به گذشته در زمان حال هستیم، شاهد عوض شدن مکان هستیم و مدام فضا عوض می شود و… شخصیت اصلی داستان سمفونی مردگان آیدین است. یک پسر روشنفکر، شاعر، بسیار فعال و رادیکال که در یک خانواده به شدت سنتی و پدرسالار زندگی می کند. در این میان، جابر، پدر آیدین از شعر گفتن و کتاب خواندن او هراس داردو او را از همه این کارها و شعر گفتن ها منع می کند و حتی کار را به جایی می رساند که کتاب ها و حتی اتاقش را می سوزاند و عقیده دارد این ها فتنه و اسباب شیطانند. در نهایت فشار روانی روی آیدین زیاد می شود و… داستان شعر گفتن آیدین و رفتار جابر با او تنها قسمتی از کتاب سمفونی مردگان است. این کتاب داستان های مختلفی را شامل می شود که از جمله آن ها می توان به موارد زیر اشاره کرد: برادرکشی فروپاشی خانواده عشق تاثیر مذهب و… از کتاب سمفونی مردگان در حدود نیم میلیون نسخه به فروش رفته است و این کتاب به زبان های آلمانی – انگلیسی – ترکی استانبولی – ترکی آذری و کُردی ترجمه شده است. درباره کتاب سمفونی مردگان داستان کتاب، در اردبیل اتفاق می افتد. کتاب به شیوه ای است که هر چقدر آن را بخوانی جذابتر می شود. روایت داستان به گونه ای است که می توانم اطمینان بدهم رگه هایی از زندگی هر یک از ما را بیان می کند. باور کنید شب ها زیادی با این کتاب بغض کردم. واقعا زندگی آیدین چه قدر تلخ بود. ما خودمان یک آیدین هستیم و چه قدر آیدین ها در کنارمان هستند. قلم شیوای عباس معروفی داستان را از بطن جامعه ما در آورده که بگوید مواظب آیدین هایمان باشیم. آیدینی که شب ها کتاب می خواند و آنقدر می خواند که وقتی می گفتند برای چه می خوانی جواب می داد: برای این که خودم را پیدا کنم. شاید سمفونی مردگان به ظاهر فقط یک رمان باشد، اما در باطن زندگی تک تک ما را با کمی تفاوت شامل می شود. مواظب آیدین های اطرافمان باشیم که براستی که جهل قلدر است. در قسمت دیگری از پشت جلد کتاب آمده است: کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانه اش در آورده ایم، به قتلگاهش برده ایم و با این همه او را جسته ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده ایم. کدام یک از ما؟ شاید جالب باشد بدانید که در کتاب سمفونی مردگان از میان کتاب هایی که آیدین می خواند به موارد زیر اشاره شده است: باباگوریو جنایات و مکافات بینوایان اودیسه بخش هایی از متن کتاب سمفونی مردگان آدمیزاد باید بگوید آب، و بخورد. بگوید نفس، و بکشد. وگرنه مرده است. من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می تواند بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند؟ آدم پر می شود. جوری که نخواهد به چیز دیگری فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد و هیچ گاه دچار تردید نشود. شب ها وقتی پا در آن خانه بزرگ و سرد می گذاشت همهمه دوردست سالیان دیوار می شد و سکوت می کرد. کاج می شد و وسط حیاط می ایستاد، در می شد و بسته می ماند. مهار آیدین لحظه به لحظه از کف پدر بیرون می شد. سرکش و رام نشدنی. در زیرزمین حبسش می کردند، او در آن جا چنان سرگردم می شد که تا به سراغش نمی رفتند و اصرار نمی کردند بیرون نمی آمد. کتاب را ازبر می خواند و املا می نوشت. مدتی پول توجیبی اش را قطع کردند. در ماست بندی میدان سرچشمه مشغول شد. پاتیل شیر را هم می زد و روزی یک قران مزد می گرفت. پولش را کاغذ و کتاب می خرید، و پدر را بیشتر می چزاند. براش لباس نمی خریدند، با همان کهنه ها روزگارش را می گذراند. در بند هیچ چیز نبود و تنها به این فکر می کرد که از تخمه فروشی بیزار است، از تکرار زندگی پدر بدش می آید. از خیلی چیزها که بچه ها در چنین سال هایی از عمر دوست دارند، بدش می آمد. تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت، غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش را گرفته بود. چقدر انسان تنهاست. مثل پر کاه در هوای طوفانی. به درخت های خشک پیاده رو خیره شد: برف شاخه ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتما می شکستشان. آدم ها هم مثل درخت ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه های آدم وجود داشت و سنگینی اش تا بهار دیگر حس می شد. بدیش این بود که آدم ها فقط یک بار می مردند. وهمین یک بار چه فاجعه دردناکی بود. انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بی کاری بدتر از تنهایی است. آدم بی کار در جمع هم تنهاست. رفتار آیدین با دیگران تفاوت داشت. دنیا را جدی تر از آن می دانست که دیگران خیال می کنند. آن شب فکر کردم از ترس دچار این حالت شده، اما بعدها به اشتباه خود پی بردم، و دانستم که درک او آسان تر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند. و من نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند. آدم پر می شود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود. عشق را باید با تمام گستردگی اش پذیرفت، تنها در جسم نمی توان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدن ها انگار به ریه می رود، و آدم مدام احساس می کند که دارد بزرگ می شود. من خوب می دانم که زندگی یکسر صحنه بازی است، من خوب می دانم، اما بدان که همه برای بازی های حقیر آفریده نشده اند. این مطلب با همکاری شیرزاد نوشته شده است. 1 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 بینوایان کمتر کسی پیدا میشود که به طریقی با این کتاب آشنا نباشد. کتاب بینوایان با عنوان اصلی Les Misérables شاهکار ویکتور هوگو است که در سال ۱۸۶۲ منتشر شد. این رمان به معنای واقعی کلمه غذای کاملی برای روح انسان است. کتابی که بدون تردید ازجمله ماندگارترین رمانهایی خواهد بود که به عمر خود میتوانید بخوانید. کتاب بینوایان به صورت سوم شخص روایت میشود و در آن نویسنده زمان به جلو و عقب میکشد و ماجراهای مختلف را روایت میکند. این اثر هرآنچه را که لازم است درباره فرانسه قرن نوزدهم بیان کرده و یک اثر تاریخی، روانشناسانه، اجتماعی و عاشقانه محسوب میشود. ویکتور هوگو ۱۷ سال را صرف نوشتن این اثر برجسته کرده است. حسینقلی مستعان، مترجم، در ابتدای کتاب بینوایان زندگی نامهای از هوگو و همچنین معرفی کوتاه از آثار او ارائه کرده است. در مقدمه مترجم بر چاپ پنجم نوشته است: بینوایان هوگو مسلما هرگز کهنه نخواهد شد و هرگز اهمیت و ارزشش تقلیل نخواهد یافت. این یکی از کتب انگشتشماری است که اگر هزاران توفان سهمگین و سیل بنیانکن از مکتبها و سبکها از سرشان بگذرد همچنان استوار خواهند ماند و چیزی از عظمت ابدیشان کاسته نخواهد شد. همچنین مترجم در مقدمه چاپ اول و دوم کتاب بینوایان مینویسد: تاثیر این شاهکار بزرگ ادب و اخلاق، در وجود من چندان شدید و نافذ بود که به یکدفعه مطالعهاش اکتفا نکردم و پس از مدتی کوتاه که طی آن هیچگاه دل و جانم را از یادش خالی نمییافتم، مطالعهاش را از سر گرفتم، و نه فقط یکدفعه، بلکه بار سوم هم که بینوایان را خواندم حرص و ولعی که به مطالعه این کتاب در خود احساس میکردم تسکین نیافت تا سرانجام به ترجمهاش مصمم شدم، از دو سال و نیم پیش، از تابستان ۱۳۰۷ به این کار همت گماشتم و اکنون نتیجه زحمتم را، به عنوان خدمت ناقابلی به عالم معرفت و ادب، به خوانندگان محترم و هموطنان عزیز تقدیم میدارم. همانطور که در توضیحات مترجم خواندید، از زمانی که او ترجمه کتاب بینوایان را شروع کرد، دقیقا یک قرن میگذرد. پس از چاپ اول و دوم کتاب، مترجم، ترجمه را بارها و بارها ویرایش کرده و به گفته خودش تجدید نظر و اصلاح کرده است تا چیزی از آن برای خوانندگانی که چندان دقیق نیستند نامفهوم نماند. اما قبل از پرداختن به داستان کتاب و معرفی آن به این نکته اشاره کنم که در خوب بودن ترجمه این کتاب شک نکنید. در زمان ترجمه کتاب، بر سر عنوان آن بحثهایی وجود داشت که حسینقلی مستعان در دفاع از این عنوان چنین توضیح میدهد: من در دفاع از بینوایان گفتم و نوشتم و اثبات کردم که کلمهای فقط به گدا و فقیر و بدبخت از لحاظ مادی و مالی اطلاق نمیشود، بلکه به افراد فاقد اخلاق و تقوا و دیگر فضایل انسانی هم میزرابل میگویند؛ و در زبان فارسی کلمهای بهتر از بینوایان برای آن نمیتوان یافت، زیرا که این کلمه درست مثل میزرابل به کسانی که برگ و نوای اخلاقی و روحی ندارد نیز اطلاق میشود. داستان کتاب بینوایان ماجرای رمان با داستان زندگی مسیو بیین وُنو میرییل، اسقف شهر دینی آغاز میشود. پیرمرد ۷۵ سالهای که ویکتور هوگو در وصف مهربانی و خوبیهای او تقریبا ۱۰۰ صفحهای مینویسد. این اسقف به هر طریقی به افراد بینوا کمک میکند، دستمزدی که از دولت میگیرد، پول مراسمها و حتی خانه خود را نیز وقف فقرا میکند. چند مورد از خوبیهای این اسقف که در متن کتاب آمده است: هرکس، میتوانست به هر ساعت، مسیو میرییل را بر بالین بیماران و محتضران طلبد. وی بیخبر از آن نبود که این عمل عالیترین وظیفهاش و بزرگترین کارش است. خانوادههای بیسرپرست، یا یتیمان، محتاج به آن نبودند که آمدنش را تمنا کنند. او خود به موقع میرسید. هرجا که او پدیدار میشد مثل یک عید میشد. پنداشتی که در عبورش، چیزی حرارتبخش و درخشان وجود دارد. کودکان و پیران چنان به خاطر اسقف بر آستانه درها میآمدند که گویی برای آفتاب آمدهاند. دعای خیر میکرد و مردم در حقش دعای خیر میکردند. هرکس حاجت به چیزی داشت خانه او را نشانش میدادند. در ادامه ژان والژان وارد داستان میشود. کسی که برای سیر کردن شکم بچههای خواهرش دست به دزدی میزند. او فقط یک قرص نان میدزد اما به ۵ سال زندان محکوم میشود. در زندان براثر اتفاقات و شرایط مختلف ۴ بار تلاش میکند که فرار کند اما هر بار دستگیر میشود و به مدت محکومیتش افزوده میشود. نهایتا ژان والژان ۱۹ سال را در زندان سپری میکند. پس از ۱۹ سال از زندان آزاد میشود. اما این تازه شروع بدبختیهای اوست. هنگام آزادی برگه زردی به او میدهند که نشان دهنده این است که او یک مجرم است که به تازگی از زندان آزاد شده است. در همین حال است که ژان والژان وارد شهری میشود که میرییل، اسقف آن است. اولین توصیف از وضعیت ژان والژان در کتاب بینوایان چنین است: در یکی از نخستین روزهای ماه اکتبر ۱۸۱۵، تقریبا یک ساعت پیش از غروب آفتاب، مردی که پیاده سفر میکرد، داخل شهر کوچک دینی میشد. سکنه کمیابی که در آن لحظه جلو پنجرهشان، یا بر آستانه خانهشان بودند، این مسافر را با یک نوع اضطراب مینگریستند. مشکل بود که راهگذری با ظاهری فلاکتبارتر از این دیده شود. این، مردی بود میانه بالا، چهارشانه، تنومند، در کمال سن. ممکن بود چهل و شش یا چهل و هشت سال داشته باشد. کلاهی با آفتابگردان چرمی متمایل به پایین، قسمتی از چهره سوخته شده از تابش آفتاب و وزش باد و خیس شده از عرقش را میپوشاند. پیراهنش از متقال درشت زرد، بسته شده به گردنش با لنگر کوچکی از نقره، سینه پشمآلودش را نمایان میگذاشت. کراواتی داشت به شکل طناب، به گردن پیچیده؛ شلواری از کتان آبی مستعمل و از هم گسیخته، یک زانویش سفید، زانوی دیگرش سوراخ؛ نیمتنه کهنهای خاکستری رنگ و پاره پاره، وصله خورده به یک آرنج با ماهوت سبز دوخته شده با ریسمان؛ بر پشت یک توبره سربازی، کاملا انباشته، به خوبی مسدود، و بسیار نو؛ بر دست چوبدستی بزرگ گردهدار؛ پاها بیجوراب در کفشهایی نعلدار؛ سر چیده شده، و ریش، بلند. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۳۰۴) ژان والژان در این شهر به دنبال لقمهای غذا و سرپناهی است که شب را سپری کند. اما هیچ دری به روی او گشوده نمیشود. حتی دوباره در زندانی را میزند و درخواست میکند که او را بگیرند. در نهایت پیرزنی خانه اسقف را به او نشان میدهد. اسقف میرییل با آغوشی باز ژان والژان را میپذیرد. به او غذا و اتاق میدهد که استراحت کند. اما در مقابل، ژان والژان ظروف نقرهای اسقف را میدزدد و فرار میکند. هنگام فرار او را دستگیر میکنند و نزد اسقف میآورند. در همین حال است که اسقف به سرجوخه ژاندارمری میگوید که خودش ظروف نقرهای را به این مرد داده است و همانجا شمعدانهایش را نیز به ژان والژان میدهد. شمعدانهایی که ژان والژان تا آخر عمر آنها از خودش دور نمیکند. حرفهایی که اسقف در این دیدار به ژان والژان میزند، و همچنین در ادامه برخورد او با پتی ژوره، آشوبی در درون او ایجاد میکند: ژان والژان، برادر من، شما از این پس دیگر به بدی تعلقی ندارید، بلکه متعلق به خوبی هستید. این جان شماست که من از شما میخرم، از افکار سیاه و از جوهر هلاکش میرهانم و به خدا تقدیمش میکنم. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۳۶۰) پس از این ماجرا ویکتور هوگو، خواننده را به سمت یک ماجرای عاشقانه میبرد. ماجرایی که در آن فانتین وارد داستان میشود. فانتین از عشق خود حامله است اما قبل از اینکه این موضوع مطرح شود، عشقش او را ترک میکند. کوزت، دختر فانتین است. دختر بینوایی که فانتین او را نزد خانواده تناردیه میگذارد تا از او مراقبت کنند. اما فانتین هیچ خبر ندارد که تناردیهها چقد پست و کثیف هستند. کارهای تنفرانگیز تناردیهها در سراسر کتاب پراکنده شده و همواره بر روح خواننده سنگینی میکند. ویکتور هوگو در ابتدای ورود شخصیت تنادریهها به کتاب بینوایان چنین در مورد آنها توضیح میدهد: این زن و شوهر، از طبقه حرامزادهای بودند که مرکب از مردم ناهنجار کامیاب و مردم زیرک تلخکام است و بین طبقه موسوم به اواسطالناس و طبقه موسوم به طبقه پست، قرار گرفته، واجد بعضی نواقص طبقه اخیر و همه مفاسد طبقه نخستین است بیآنکه حمیت جوانمردانه کارگران را، ویا انتظام شرافتآمیز مردم متوسط را داشته باشند. اینان از طبایع رذلی بودند که اگر اتفاقا آتش تیرهای گرمشان کند، به آسانی غول آسامی میشوند. در ذات این زن ریشه توحش و در طبیعت این مرد، یک نسج گدایی وجود داشت. هر دو برای ترقیات زشتی که در جهت بدی امکانپذیر است، عالیترین درجه لیاقت را داشتند. در عالم یک نوع جانهای خرچنگ صفت وجود دارند، که پیوسته به قهقرا سوی ظلمت میروند و در دوران زندگی بیآنکه قدمی پیش گذارند به عقب برمیگردند، تجربه را برای افزودن بر شناعتشان به کار میبرند، پیوسته به کار میبرند، پیوسته بدتر میشوند و بیش از پیش خویشتن را به سیاهی متزایدی میآلایند. این زن و این مرد از این گونه نفوس بودند. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۴۲۸) خلاصهای که خواندید تنها قسمت ابتدایی کتاب بینوایان بود. اتفاقات این رمان بسیار بسیار زیاد است و هر کدام به طریق خاص خود شگفتآور هستند. حوادث و توصیفهای زیادی هم در رمان آمده که هم تاریخی هستند و هم برای برجستهتر کردن داستان کتاب روایت میشوند. ژاور،ماریوس، مادام و مسیو تناردیه، اپونین و پتیگاوروش از جمله دیگر شخصیتهای مهم کتاب بینوایان هستند. این رمان در پنج بخش به شرح زیر نوشته شده است: فانتین کوزت ماریوس ترانهٔ کوچهٔ پلومه و حماسهٔ کوچهٔ سن دنی ژان والژان لازم به ذکر است که کتاب بینوایان دوجلدی است و نقاشیهای مختلفی از حادثههای مهم در کتاب وجود دارد. درباره کتاب بینوایان اثر ویکتور هوگو ژان والژان، قهرمان اصلی کتاب بینوایان مردی است که در جبرگاه تبدیل به آدمی وحشی و ناسپاس میشود. جامعه نسبت به او که آدم فقیری است بسیار سخت گیر است و مجازات سختی برایش در نظر میگیرد. فرار او در زندان نشانه اعتراضش به محکومیتش است اما این اعتراضات فقط کار را بدتر میکند. اما ناعدالتی همچنان به دنبال ژان والژان است و تا آخر عمر او را رها نمیکند. برگه زرد که نشان محکومیت اوست باعث طرد شدنش از جامعه میشود و ژاور، بازرسی که تمام وقت به دنبال اوست، لحظهای راحتش نمیگذارد. ۱۹ سال زمان بسیار بسیار زیادی است برای اینکه قلب آدمی هر روز تاریک و تاریکتر شود. اما نیروی عشق و ایمان اسقف باعث از بین رفتن این تاریکی میشود و ژان والژان را به سمت روشنایی هدایت میکند. ژان والژان برای گم نکردن این روشنایی، شمعدانهایی را که اسقف به او داده است همیشه پیش خود نگاه میدارد. این شمعدانها در همهی لحظات مهم کتاب دیده میشوند و راهنمای معنوی ژان والژان محسوب میشوند. سرگذشت فانتین (مادر کوزت) نیز خود تراژدی است. رفتار جامعه با زنی که به تازگی کارش را از دست داده به هیچوجه قابل قبول نیست و همین باعث فانتین سختیهای زیادی را تحمل کند. آن هم فقط به خاطر مقداری پول برای اینکه تناردیهها دخترش از دخترش نگهداری کنند. ویکتور هوگو در کتاب بینوایان تمامی مفاهیم مهم قرن نوزدهم فرانسه از جمله بیعدالتی، فقر و فلاکت، سیاست، اخلاقیات و ضداخلاقیات، مذهب و… را مورد نقد قرار میدهد و داستانی شگفتانگیز، امیدبخش، عبرتآموز، اخلاقی، غمانگیز، اجتماعی و روانکاوانه خلق کرده است. از خوب بودن و بزرگی این اثر هرچه بگوییم همچنان کم است. بینوایان را باید خواند و بزرگی آن را لمس کرد. اما لازم است به یک نکته در مورد این کتاب اشاره کنیم. همان طور که پیش تر هم گفتیم، ترجمه این کتاب یک ترجمه خوب و روان است که شاید در ابتدا، متن کتاب مشکل به نظر برسد اما کمی که جلو بروید کاملا با آن ارتباط برقرار میکنید ولی در کتاب اشتباهات املایی و نگارشی به چشم میخورد که باعث تاسف است. من به عنوان مخاطب به هیچ وجه دوست ندارم که این رمان حتی یک اشتباه هم داشته باشد. هرچند در یک رمان تقریبا ۲۰۰۰ صفحهای، ۲۰ یا ۳۰ اشتباه زیاد نیست اما ایکاش نشر امیرکبیر یک ویرایش بر روی این کتاب انجام دهد و آن را بدون نقص در اختیار مخاطبان قرار دهد. از روی این اثر بینظیر، فیلمها و انیمیشنها و تئاترهای بسیار بسیار زیادی ساخته و اجرا شده است. (از جمله میتوان به فیلم Les Miserables ۲۰۱۲ اشاره کرد که در آن هیو جکمن، راسل کرو و ان هاتاوی بازی میکنند. این فیلم توانسته سه جایزه اسکار بگیرد و اثری بسیار دیدنی است. پیشنهاد ما این است بعد از خواندن کتاب حتما این فیلم را هم ببینید.) اما اجازه بدید که اشاره کنم لذت خواندن کتاب بسیار بسیار بیشتر از این موارد است. در آخر اینکه، فرصت خواندن این کتاب را به هیچ وجه از دست ندهید. قسمتهایی از متن کتاب بینوایان هرگز نه از دزدان بترسیم، نه از آدمکشان. اینها خطرات بیرونیاند، خطرات کوچکند. از خودمان بترسیم. دزدان واقعی، پیشداوریهای ما هستند؛ آدمکشان واقعی نادرستیهای ما هستند. مهالک بزرگ در درون مایند. چه اهمیت دارد آنچه سرهای ما را، یا کیسه پولمان را تهدید میکند! نیندیشیم جز در آنچه که روحمان را تهدید میکند. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۲۶۰) یکشنبه شبی، موبو ایزابو، نانوای میدان کلیسا در فاورول، برای خفتن مهیا میشد که ناگهان صدای ضربت سختی را که بر در آهنی شیشهدار جلو دکانش وارد آمد، شنید. به موقع پشت در رسید و دید که یک دست و بازو از میان سوراخی که بر در آهنین و بر شیشه ایجاد شده بود به درون آمده است. دست نانی برداشت و برد. ایزابو شتابان بیرون آمد. دزد با همه قوت پاهایش میگریخت. ایزابو دنبالش دوید و دستگیرش کرد. دزد، نان را دور انداخته بود. اما دستش هنوز خونآلود بود. این، ژان والژان بود. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۳۳۵) با شرافت از دسترنج خود زیستن، چه نعمت آسمانی! (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۴۵۶) از بازگشتن یک فکر به مغز، به آن اندازه میتوان جلوگیری کرد که از بازگشتن آب دریا به ساحل بتوان جلو گرفت. برای ملاح، این، جزرومد نامیده میشود؛ برای گناهکار، پشیمانی نام دارد. خدا، جان را مانند اقیانوس میشوراند. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۵۱۳) کوزت بالا میرفت، پایین میآمد، میشست، پاک میکرد، چنگ میزد، میروفت، میدوید، جان میکند، نفسنفس میزد، چیزهای سنگین را جابهجا میکرد، و با آنکه بسیار ضعیف بود، کارهای بزرگ و دشوار انجام میداد. نسبت به او هیچ رحم در کار نبود؛ خانمی بیدادگر و آقایی زهرآگین داشت. شیرکخانه تناردیه به منزله دامی بود که کوزت در آن افتاده بود و میلرزید. حد اعلای فشار به وسیله این خدمتگزاری مخوف صورت حقیقت به خود گرفته بود. طفلک چیزی بود مثل مگس در خدمت عنکبوتها. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۶۹۶) یک دختر بچه که عروسک نداشته باشد تقریبا به همان اندازه بدبخت و به طور کلی همچنان ممتنع است که یک زن بچه نداشته باشد. پس کوزت هم از شمشیر عروسکی ساخته بود. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۷۲۱) پیروزی واقعی جان آدمی، فکر کردن است. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۸۴۳) به یک موجود آنچه را که بیفایده است بدهید، و آنچه را که لازم است از وی بگیرید، یک لات خواهید داشت. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۸) ناداری یک جوان، هرگز یک بینوایی نیست. یک سر پسر جوان هرکه باشد، هر اندازه فقیر باشد، با سلامتش، با قوتش، با حرکت تندش، با چشمان درخشانش، با خون گرمی که در بدنش جاری است، با موی سیاهش، با گونههای تروتازهاش، با لبان گلگونش، با دندانهای سفیدش، با تنفس سالمش، همیشه میتواند مورد حسرت یک امپراتور پیر باشد. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۱۳۵) کار، یک ناموس بزرگ است؛ کسی که به صورت یک کسالت از خود براندش به صورت یک شکنجه دچارش خواهد شد؛ اگر نخواهی کارگر شوی غلام خواهی شد. کار هرگز شما را از یک طرف رها نمیکند مگر برای آنکه از طرف دیگر گریبانتان را باز گیرد؛ نمیخواهی دوستش باشی، غلام سیاهش خواهی شد. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۴۰۰) دوستان عزیزم، امروز را فردایی هست؛ شما در آن فردا نخواهید بود. اما خانوادههاتان خواهند بود و چه رنجها که خواهند برد! (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۷۰۲) ولی ما چه انقلابی میکنیم؟ هماکنون گفتم، انقلاب حقیقت. از لحاظ سیاسی در عالم جز یک اصل وجود ندارد و آن عبارت است از سلطنت آدمی نسبت به خویشتن. این سلطنت که من نسبت به خودم دارم، آزادی نامیده میشود. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۷۰۹) بعضی اشخاص قواعد شرف را همانطور مینگرند که کسی ستارگان را بنگرد، یعنی از راهی بسیار دور. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۷۶۸) پیش رویش دو راه میدید که هردو به یک اندازه سرراست بودند. اما نکته همین بود که دو راه میدید؛ و این به وحشتش میانداخت زیراکه در مدت زندگیش هرگز جز یک خط مستقیم نشناخته بود. بالاتر از همه، چیزی که رنجش را به منتهی درجه میرساند این بود که این دو راه متضاد بودند. برگزیدن هریک از این دو راه متضمن طرد دیگری بود. حقیقت در کدام یک از این دو است؟ (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۸۵۵) در دنیا به عقیده من هیچکس عاقل نیست مگر زن و شوهری که یکدیگر را به اندازه پرستش دوست بدارند. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۹۲۲) راههای سرنوشت آدمی همه سرراست نیستند؛ به صورت خیابانی مستقیم پیش پای صاحب خود منبسط نمیشوند؛ بنبستهایی دارند، و راههای کج و معوجی، و پیچهای تاریکی، و چهارراههای اضطرابآوری که چندین راه از آنها منشعب میشود. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۹۳۱) نویسنده مطلب: سروش فتحی 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fatima 302 ارسال شده در دی 97 دختری که پادشاه سوئد را نجات داد کتاب دختری که پادشاه سوئد را نجات داد نوشته یوناس یوناسون است که توسط کیهان بهمنی ترجمه شده است و انتشارت آموت آن را به چاپ رسانده است. یوناس یوناسون سوئدی پیش از شروع کار نویسندگی مدتها در روزنامهها به کار نویسندگی مشغول بود. نخستین و مشهورترین اثر او «پیرمرد صد سالهای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» در سال ۲۰۰۹ برای او شهرت بسیاری را بههمراه آورد. این اثر تاکنون به دهها زبان ترجمه شده و در زمره آثار پرفروش است. یوناسون دومین اثر خود با عنوان «بیسوادی که شمردن بلد بود» را در سال ۲۰۱۳ نوشت. در ترجمه انگلیسی این عنوان به «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد» تغییر یافت. کیهان بهمنی، مدرس و مترجم، تاکنون آثار نویسندگان بسیاری را به فارسی ترجمه کرده است. این کتاب در مورد چیست؟ داستان رمان دربارهی نومبکو مایکی، دختری سیاهپوست و نابغهی ریاضیات است که در یکی از فقیرترین محلات آفریقای جنوبی زندگی میکند. نومبکو دختر بسیار باهوش که در یک موسسه تخلیه چاه های فاضلاب از ۵ سالگی مشغول به کار شده است. ولی روند اتفاقات زندگی به نحوی است که سر از مراکز درست کردن بمب هسته ای و نهایتا کشور سوئد در می اورد. نومبکو فکر می کند قرار است در سوئد به عنوان پناهنده سیاسی زندگی آرامی را شروع کند اما این طور نیست چون محموله پستی از کشور برای او شامل چیزای خیلی خطرناکی می باشد و… نظرات در مورد کتاب دختری که پادشاه سوئد را نجات داد بعد از اتمام این کتاب با خودم گفتم “نویسندگی یعنی این، کتاب خوب یعنی این…” به نظرم آمد یوناسون شخصی بوده پر از اطلاعات که همه را به درونمایه کتاب تزریق کرده. او داستانی نوشته درباره ی جنگ و کمونسیم و مارکسیست و فاشیست، درباره ی سلاح اتمی، صلح، نبرد، سازمان های جاسوسی، طمع ابرقدرتها و خلاصه هر چیزی که موضوع داغ این روزهاست و بعد خیلی ماهرانه شرح حال زندگی دختری سختکوش و پر استعداد را میان این ها می آورد. دختری که بی توجه به شکست ها پیش می رود و عاقلانه ترین تصمیم ممکن را می گیرد. به نظرم کتاب دختری که پادشاه سوئد را نجات داد هیجان انگیز ترین کتابیست که خوانده ام. توضیحات زیاد و جزئی و دقیق کتاب درباره ی وقایع نه تنها حوصله ام را سر نمی برد بلکه اشتیاقم را برای خواندن بیشتر می کرد. کتاب بسیار وقایع و ماجراهای جالبی دارد و از بخش ششم به بعد بسیار جذاب و خنده دار می شود. خلاصه اگر دنبال یک کتاب زیبا و جذاب هستید این کتاب خیلی خیلی پیشنهاد می شود. قسمت هایی خواندنی از کتاب دختری که پادشاه سوئد را نجات داد پادشاه موفق شده بود این نکته را در ذهن پسر خود مسلم کند که خداوند مقام پادشاهی را به پادشاه سوئد عطا کرده است و بنابراین پادشاه و خداوند همچون اعضای یک تیم همکاری می کنند. به نظر کسی که می پندارد خدا حافظ اوست،نبرد هم زمان با امپراطور ناپلئون و تزار الکساندر کار آسانی است ولی متاسفانه امپراطور ناپلئون و تزار هم عقیده داشتند خداوند حافظ آنهاست و بر اساس همین عقیده جنگیده بودند.حالا حتی اگر فرض کنیم هر سه آنها حق داشتند باز هم در این صورت خداوند به اندازه ی مساوی هر یک از آنها را مورد لطف خود قرار داده بود.بنابراین خداوند تنها کاری که کرد این بود که گذاشت قدرت واقعی هر یک از آنها سرنوشت آن نبرد را مشخص کند. در اکثر موارد بیشتر سیاستمداران دنیا یا احمق هستند و یا کمونیست و بیشتر تصمیماتشان هم یا احمقانه است یا کمونیستانه و وقتی تصمیمی کمونیستانه باشد حتما احمقانه هم هست. پرسنل این فرودگاه خیلی آدم های عجیبی بودند : طوری عمل می کردند که انگار قوانین را برای اجرا کردن وضع کرده اند. در زمان های برداشت محصول سیب زمینی هولگر یک وقت زیادی برای رویابافی داشت و در همین رویابافی ها به این نتیجه رسیده بود که بهترین کار این است که خاندان سلطنتی سوئد را به حیات وحش لاپلند تبعید کنند و اگر تمام اعضای خاندان سلطنتی حاضر نشدند استعفا دهند بمب اتم را همان جا منفجر کنند. با چنین حرکتی غبار ناشی از سمی ناشی از انفجار هم به مردم بی گناه آسیبی نمی زد و هم در مجموع کمترین خسارت به بار می آمد. به علاوه افزایش احتمالی دما که بر اثر انفجار بمب اتم به وجود می آمد به نفع طبیعت بود چون آن بالا نزدیک قطب هوا خیلی خیلی سرد بود. مهندس می دانست که لازم نیست آدم همه چیز را درباره ی همه چیز بداند. با داشتن نمرات خوب و یک پدر گردن کلفت، هر آدمی می توانست خود را به مراتب بالا برساند. در این راه نهایت سوء استفاده از توانایی های دیگران هم اصل مهمی است. اما این بار مهندس برای حفظ شغلش واقعاً مجبور بود کاری انجام دهد. خُب، نه این که خودش باید کاری انجام می داد. منظور متخصصان و محققانی است که استخدام کرده بود و اکنون هم همان افراد روز و شب کار می کردند و کارشان به پای مهندس نوشته می شد. تفاوت حماقت و نبوغ در این است که دومی حدی دارد. شب شده بود و هوا هم کمی سرد بود. نومبکو تنها کتی را که داشت، پوشیده بود. روی تنها تشکی که داشت دراز کشیده و تنها پتواش را رویش کشیده بود (خب تنها ملحفه ای که داشت به عنوان کفن استفاده کرده بود) قصد داشت صبح روز بعد از کلبه اش برود. اگر نومبکو مونث نبود و مهم تر از آن اگر رنگ پوستش سیاه نبود می توانست در مواقع نیاز، دست راست رییس اش باشد.اما حالا در عوض فقط عنوان مبهم (خدمتکار) را یدک می کشید. در حالی که نومبکو (در کنار کار نظافت) کسی بود که پرونده های قطوری را که به کلفتی آجر بودند، می خواند. این پرونده ها را که مدیر بخش تحقیقات می آورد، شامل شرح موضوعات، نتایج آزمایشات و تجزیه و تحلیل ها بود، در واقع نومبکو کاری را انجام می داد که رییس اش به تنهایی قادر به انجام آن نبود. پرفسور بِرنِر به زبان انگلیسی سخنرانی آغاز جلسه را شروع کرد و چون جملاتش هم سخت و هم قُلمبه سُلمبه بودند هولگر یک نتوانست حرف هایش را بفهمد. ظاهراً قرار بود او درباره ی فواید انفجار بمب اتمی صحبت کند. چرا؟ خود هولگر هم نمی دانست. اما با وجود این که زبان انگلیسی هولگر یک خوب نبود، از این که چنین فرصتی به دست آمده بود خوشحال بود. به هر حال این که هولگر یک چه میگفت چندان اهمیتی نداشت. مهم این بود که منظورش چیست. در زمان های برداشت محصول سیب زمینی هولگر یک وقت زیادی برای رویابافی داشت و در همین رویابافی ها به این نتیجه رسیده بود که بهترین کار این است که خاندان سلطنتی سوئد را به حیات وحش لاپلند تبعید کنند و اگر تمام اعضای خاندان سلطنتی حاضر نشدند استعفا دهند بمب اتم را همان جا منفجر کنند. با چنین حرکتی غبار ناشی از سمی ناشی از انفجار هم به مردم بی گناه آسیبی نمی زد و هم در مجموع کمترین خسارت به بار میآمد. به علاوه افزایش احتمالی دما که بر اثر انفجار بمب اتم به وجود میآمد به نفع طبیعت بود چون آن بالا نزدیک قطب هوا خیلی خیلی سرد بود. این مطلب توسط آهستان نوشته شده است. 1 1 به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر