رفتن به مطلب
کومه

اینستاگرام کومه.jpg

پست های پیشنهاد شده

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 12

(بردیا) 

همینجور که رفتم سمت در ویلا دیدم بله مامان خانم دوباره کل فامیل رو دعوت کرده اینجا.
همین که وارد شدم همه نگاه ها اومد سمت من
بردیا: سلام به همگی
دیدم همه سلام کردن و با لبخند دارن نگام می کنن مامان سریع اومد سمتم و رو به همه گفت اینم از پسر من که بالاخره بعد مدت ها اومد ایران.
حالا اگه مامان نمی گفت مثلا بقیه منو نمی شناختن حرفا می زنه مامان ما هم
بردیا: من بابت این تاخیری که داشتم از همه معذرت می خوام 
مامان: پسرم چرا اینجا وایسادی برو تو جمع جوونا که خیلی وقته منتظرتن 
با یه ببخشید از بین همه رد شدم و رفتم بین بچه های فامیل
عمو آوید: به به سلام آقا بردیا خوش می گذره عمو رو نمی بینی؟؟؟؟
بردیا: همچین میگی عمو انگاری 50 سالته عمو جون 
عمو: بیا برو بچه با هم سن خودت شوخی کن
بردیا: ما کوچیک عمو آویدم هستیم
مهراد: بسه بسه چه برادر زاده و عمو دل می دن قلوه هم می گیرن جم کنین کاسه کوزتونو این شازده رو هم به ما قرض بدین
خلاصه با مهراد و بقیه هم داشتم صحبت می کردم همه دورم جمع شده بودن حسابی که دیدم در باز شد و پروا خیس آب اومد تو خونه اول نگاش به من افتاد داشتم با یه پوزخند نگاش می کردم از چشماش تعجب می بارید روم رو کردم اونور و بهش محل نزاشتم
همه داشتن با تعجب نگاش می کردن که زن عمو بدو بدو رفت پیشش و گفت اوا خاک به سرم دخترم دیوونه شد رفت 
زن عمو: آخه کی تو این هوا میره اب بازی که تو رفتی؟؟؟
بعد دیدم پروا رفت و از دید همه پنهان شد


                       ********


(پروا)

پسره پرو چه با پوزخند نگامم می کنه همینجور تو افکار خودم بودم باید این کارشو تلافی کنم که به خاطرش افتادم تو استخر وگرنه پروا نیستم همینجور که داشتم نقشه می ریختم که چجوری حالش رو بگیرم چشمم به یه پارچ آب یخ افتاد 
یه جرغه تو ذهنم زده شد چشمام برقی از خوشحالی زد آهان خودشه
دیدم کسی هواسش به من نیست پارچ رو برداشتم و یواش یواش رفتم سمت ستونی که بردیا پیشش وایساده بود پشت ستون وایسادم کسی دیدی رو من نداشت دیدم سرش گرمه و داره می خنده منم کل اب پارچ رو خالی کردم رو سرش و در رفتم 
بیچاره مونده بود چجوری این اتفاق افتاده و این اب از کجا روش ریخته شده قیافش دیدنی بود همه داشتن می خندیدن من که دیگه داشتم میمردم از خنده نشسته بودم رو زمین و داشتم فقط بهش مب خندیدم از خنده قرمز شده بودم تا نگاهش به من افتاد یهو هول کردم و دستپاچه شدم خندم نا خودآگاه بند اومد انگار فهمید کار منه از بغلم داشت رد می شد بره لباس عوض کنه بقل گوشم گفت
بردیا: منتظر تلافی باش خانم کوچولو

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1
  • باحال گفتی 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 13

از این حرف بردیا رفتم تو فکر که یعنی می خواد چیکار کنه چجوری می خواد تلافی کنه کارمو اصلا از کجا فهمید کار منه؟؟؟؟ تو فکر بودم که یه چیزی خورد پس گردنم تا روم رو کردم اونور باران رو بایه نیش باز دیدم و گفتم: 
کوفت به چی می خندی؟؟؟؟
باران: به تو که این بلا رو سر دادش من اوردی 
با تعجب زل زده بودم تو چشاش 
-وا تو از کجا فهمیدی کار منه؟؟؟؟ دیگه کی فهمید که کار منه؟؟؟؟
باران: نترس بابا کسی به غیر از من نفهمید آخه من تو نخت بودم دیدم که اومدی تو و بعد چه لبخند شیطانی زدی و رفتی پشت ستون و داداشم رو با اب یکسان کردی
- خب داداش جونت حقش بود خیس بشه به من چه
باران: حالا بیخیال بیا بریم بالا تا یه لباس بهت بدم بپوشی 
با باران رفتیم تو اتاقش خوب لباساش رو داشتم می دیدم که چشمم خورد به یه لباس بدجور چشمم رو گرفته بود همون رو ازش گرفتم و پوشیدم موهامم با سشوار خشک کردم و لخت ریختم دورم و از اتاق زدم بیرون رفتم طبقه پایین پیش عمو آوید نشستم
عمو: به به پروایی خودم اومد و با یه لحن شیطون و چشمک 
-نمیگی من بدون پروام چیکار کنم اگه نباشه پیشم نمی تونم خوش بگذرونم ؟؟؟؟
- عمویی اذیت نکن به خدا حوصله ندارم
عمو اوید: ا چرا دختر من حوصله نداره؟؟؟؟
- هیچی عمو بیخیال بزار یه ذره دیگه خوب میشم
عمو: پاشو عزیزم بریم برقیصم 
و دستش و مثل یه جنتلمن اورد جلو 
عمو: پروا خانم افتخار یه دور رقص رو میدی؟؟؟؟
منم قبول کردم و رفتیم وسط خدایی من و عمو خیلی تو رقص مچ و هماهنگ بودیم با هم چون بیشتر وقتا با هم می رقصیدیم همین که داشتیم می رقصیدیم همه دورمون جمع شده بودن و داشتن دست می زدن که سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم تا سرم رو آوردم بالا دیدم بردیا ایستاده و با ابروهایه بالا پریده داره نگا می کنه بهم

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 2

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 14

نگام که بهش افتاد که با چه تعجبی داره نگام می کنه نا خوآگاه یه پوزخند نشست رو بلم و شونه بالا انداختم خوب باید هم تعجب کنه اون که منو نمی شناسه و بعدم رقص من و عمو آوید به قدری قشنگ و هماهنگ بود که نگاه هر بیننده ای رو به خودش خیره کنه
عمو آوید: پروا کجا داری سیر می کنی؟؟؟؟ حواست نیستا 
- ببخشید عمویی تو فکر بودم
آهنگ تموم شد و من رفتم نشستم که دیدم بردیا رفت سمت دی جی و گفت می خواد چند لحظه صحبت بکنه آهنگ رو قطع کردن همه توجه ها رفت سمت بردیا که رفته پشت تیریبون
بردیا: بازم سلام مجدد به همگی راستش می خواستم به همه اعلام کنم که این چشن به مناسبت من گرفته شده ولی در واقع به خاطر یه دلیل مهم تر هم هست و اونم اینکه من دیگه قصد رفتن از ایران رو ندارم و موندگار شدم ایران
همه شروع کردن به دست و سوت زدن بابت این حرفش ولی خدایی این بردیا خیلی تغییر کرده و اون بردیای تیتیش مامانی و دست پا چلوفتیه قدیم نبود چون تا جایی که من یادمه خیلی لوس و ننر بود که از ایران رفت فکر کنم 15 سالگیش بود که رفت از ایران
عمو فرید اومد پیشم: نبینم که تک و تنها نشسته باشی دختر گلم پس باران کو تو که همیشه پیشش بودی چی شده حالا ولش کردی و تنها نشستی؟؟؟؟
- هیچی عمو به ذره امشب فکرم مشغوله برا همین حواس ندارم
عمو فرید: یه امشب رو از فکر بیا بیرون خوش بگذرون 
- چشم عمو جان سعی می کنم 
عمو: چشمت بی بلا دخترم من برم انگار سیمین کارم داره
همینجور که عمو دور می شد دیدم باران با زلزله های عمو فرشید اومد سمتم
درسا : وا پروا جون چرا نشستی بیا بریم وسط ای قرش بدیمو قرش بدیم
- (به شوخی گفتم) : خوب عزیزم چرا انقدر خودتو اذیت می کنی راحت بگو قر تو کمرم فراووونه نمیدونم کجا بریزم و یه چشمک حوالش کردم

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 15

اونم خندید و گفت: حالا هرچی که تو میگی بیا بریم که فقط می خوام انرژیمو خالی کنم اون وسط 
تو دلم گفتم چقدر امشب اینجا جایه عمه ناهید خالیه روحش شاد یادم باشه حتما برم سر خاکش
درسا که با باران رفته بودن وسط و می رقصیدن
رسا: ای بابا بیا بریم دیگه پروا جونم
برا اینکه از این همه فکر خلاص بشم بلند شدم و رفتیم وسط پیست رقص و شروع کردیم به قر دادن حالا قر نده کی قر بده
و رفتیم شروع کردیم به رقصیدن همینجور که می رقصیدیم دیدم عمو آوید و مهراد دارن بردیا رو میارن وسط و همشون دور ما حلقه زده بودن و می رقصیدن که عمو اومد سمتم و منم شروع کردم به رقصیدن باهاش دیدم بردیا هم داره با باران می رقصه و مهراد هم رفته داره با رسا می رقصه درسا هم با یه پسر از فامیلایه زن عمو سیمین می رقصه
همینجور که می رقصیدیم چراغا رو خاموش کردن و از این رقص نور ها گذاشتن گرم رقص بودیم که باران اومد 
باران: بسته پروا هر چقدر با عمو جونم رقصیدی حالا یه ذره هم به من قرضش بده و پارتنر هامون رو عوض کنیم 
تا اومدم حرفی بزنم و عکس العملی از خودم نشون بدم باران خیر ندیده هولم داد تو بغل بردیا منم که نمی خواستم باهاش برقصم اومدم برم
بردیا: پا قدم من بد بود یا از من خوشت نمیاد که نمی رقصی؟؟؟؟
از حرفش حرصی شدم که یه دفعه یه لبخند شیطانی زدم و گفتم نه چرا بدم بیاد و شروع کردم باهاش رقصیدن چون آی حال میده که این بردیا رو اذیت کنم که نگو همینجور که می رقصیدم داشتم دنبال یه نقشه می گشتم که حالش رو بگیرم که دیدم الان چراغا خاموشه و موقع انجام عملات نقشه موقعیت رو مناسب دیدم و جوری که مثلا بگم حواسم نبود با پاشنه کفش 15 سانتیم رفتم رو پاش که آخش در اومد
خودمو به کوچه معروف زدم( کوچه علی چپ) گفت ا چی شدی بردیا ؟؟؟

 

نویسنده : love_lorn

  • باحال گفتی 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 16

صورت بردیا از درد تو هم رفت

انگار زیادی فشار اورده بودم اما خب تا اون باشه و منو هول نکنه همش تقصیر اونه که لباس و آرایش و فرم موهام عوض شد

فکر کرده یه پارچ اب و آسیب جسمی ملیح من یعنی دیگه تموم شد نمیدونه رو اون دندم بیفتم بد افتادم.همه میدونن اخلاق من  چجوریه اینم باید بفهمه

بعد درهمین حین بردیا دم گوشم آروم زمزمه کرد که مگه من هلت دادم تو استخر که پارچو خالی کردی روم هه پاشنه کفش  فرو رفته جنابعالیم میگیریم از عمد نبوده اما آخه چرا پارچچچچ؟ !
از طرفیم هرم نفسش که بهم میخورد یه حالی شدم.

کمی سرمو عقب کشیدم که انگار متوجه شد

وادارم کرد یه دور بچرخم .

بردیا بیشتر از قبل بهم نزدیک شد و گفت: آخه دختر چرا فکر میکنی من انداختنمت که بخوای با پارچ و لگد کردن پام تلافی کنی. یهو از دهنم پرید:
-بازم هست
به وضوح میدونستم که الان تعجب کرده منم صامت و خاموش شدم همیشه میگن لعنت به دهانی که بد موقع باز بشه الانم لعنت به این زبونم که لال بشم و دیگه چیزی رو لو ندم.به قدری نزدیک شد بوی ادکلن و هرم نفساش داشت دیونم می کرد 

دختر عمو الان چندسالته؟ تا اومدم حرفی بزنم دنباله حرفش گفت: بذار خودم بگم اووووم خب اون موقع که من رفتم حدودا 15 سالم بود و تو..... 7 ساله بودی یعنی الان 18 سالته؟ ؟؟؟؟

چقدر دقیق یادش بود

بردیا گفت: پس بگو هنوز جوجه ای که این مدلی تلافی میکنی و یه قهقهه بلندی سر داد

تا اومدم چیزی بگم چراغا روشن و آهنگ تموم شد.

بردیا با یه لبخند ژکوند گفت ممنون پارتنر کوچولو تا بحال این مدل نرقصیده بودم

اومدم بگم یعنی چی؟ مگه تاحالا چه مدلی میرقصید؟ یهو کلمه پارتنر کوچولو تو ذهنوم اومد

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 17

بیشعور اصلا به چه حقی به من گفت کوچولووووو

داشتم خودخوری میکردم که آرنج یه نفر  کوبیده شد تو کمرم

از درد صورتم جمع شد و به خودم اومدم طبق معلوم باران بود
جیغ کوتاهی کشیدم و پهلومو ماساژ دادم 
چته وحشی؟ اگه یه درصد شک داشتم وحشی نیستی الان میگم 100 درصد هستی

باران دستشو به کمر زدو گفت آخه ضایع به قدری بد به بردیا نگاه کردی که هم خودش رو خوردی هم مسافتی که رفته بود رو..

- باران بیا برو که حوصلتو ندارم

باران: وا چته؟؟؟؟ مگه داداش بیچارم چیکارت کرد که اینجوری شدی؟؟؟؟

تمام جریان حرف بردیا و خانم کوچولو رو بهش گفتم.

باران: خب حالا انگار چی شده مگه طوری شد بهت گفت کوچولو .بیا بریم شام کوفت کنیم معده بد بختم ترکید از گرسنگی

شام رو هم خوردیم از عزایه این دل بدبخت در اومدیم

که دیدم همه دور عمو فرید و زن عمو سیمین جمع شدن

رفتم جلو تر دیدم که مهمونا دارن غر میزنن که ای بابا باید میگفتید بردیا جان برگشته این طوری زشت شد 

عمو فرید: خواست خود بردیا بوده که کسی نفهمه و تو زحمت نیوفته

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 18


دیگه مهمونی داشت تمام می شد 
حالا که ما راحت شدیم و می خوایم هر چی زودتر بریم کپه مرگمونو بزاریم مگه این مهمونا می زارن از بس غر زدن
بردیا خودش رفت جلو و گفت: میدونم همتون ناراحتین که چرا نزاشتم کسی حرفی بهتون بزنه از اومدنم به ایران باید منو ببخشید ولی من اینجوری راحت تر بودم نمی خواستم کسی تو خرج بیوفته به خاطر من
خدا خیرش بده این بردیا رو که زودتر اومد و جریان رو فیصله داد وگرنه معلوم نبود تا کی غر می زدن
دیگه بیشترا داشتن خدافظی می کردن که این باران ور پریده دوباره عین عجل معلق ظاهر شد.
باران: ای بابا پروا مثلا یه امشب رو خوش بودیما نرو بمون همینجا شبو با هام باشیم و حرف بزنیم
- اخه عزیزه من من اگه بخوام پیش تو چشم سفید بمونم که تا صبح از دست وراجیات خواب ندارم
باران به این اخلاقم عادت داشت بیشتر وقتا اینجوری سر به سرش می زاشتم و شوخی می کردم برا همین به دل نمی گرفت هیچ وقت
باران: پروا از جلو چشمام دور شو تا نیومدم براتا
- اوکی پس تا نیومدی برام بووووووس بای بارانی خودم
با عمو فرید و زن عمو خدافظی کردم ولی برای اینکه حال این بردیا رو بگیرم خودمو به کوچه معروفه زدم که یعنی ندیدمش همین که اومدم برم خودش خدافظی کرد 
 بردیا:شب بخیر پارتنر کوچولو اینو که گفت با بدجنسی یه چشمک حوالم کرد. آخ بردیا بردیا بردیا شیطونه میگه ...
پشت چشمی نازک کردمو گفتم شب شمام خوش فسیل خان. 
توقع داشتم بهم تشر بزنه اما...
قهقهه بلندی سر داد و در انتها دهنشو بست و یادش اومد باید عین یه جنتلمن برخورد کنه بخاطر همین لبخند ژکوند تحویلم داد و دستشو به نشونه خداحافظی گذاشت کنار پیشونیش و برداشت و گفت بدرود .سوار ماشین شدیم اما خوابی که داشت می اومد سراغم رفت از بس امشب تعجب کرده بودم بخاطر رفتارای عجیب این پسر!
انتظارم از واکنش بردیا یه چیزای دیگه بود اما ...تو این چندتا برخورد کاملا عکس انتظارم رفتار کرده بود. 
آخه یادم میاد اون وقتا کلی ازش میترسیدم چون همیشه بد و اخمو بود و کسی رو از خودش بالاتر نمیدید یادم افتاد اون وقتا هم بهم میگفت کوچولو و منم عین حالا با گفتن این کلمه دستامو بغل میکردمو میگفتم بهش من کوچولو نیستم با این فکرا کم کم خواب مهمون چشمام شد
خیلی خسته شده بودم امشب نمی دونم چقدر وقته که خوابم برده بود بابا صدام زد
بابا: پروا عشق بابایی پاشو

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 19


با بی میلی تمام از خواب شیرینم دست کشیدمو رفتم سمت اتاقم .رفتم تو اتاقم لباسامو به زور در اوردم تو خواب و بیداری همینجوری ول کردم وسط اتاق و جمع نکردم و گرفتم تخت خوابیدم تا صبح
یعنی اگه بالا سرم بمب هم می ترکوندی از خستگی بیدار نمی شدم
بلند شدم رفتم تو سرویس بهداشتی اتاقم و بعد اومدم بیرون تو حال که برم یه چیزی بخورم خیلی گشنم بود
- به به کتی جون خودم صبحت بخیر
مامان: همه دختر بزرگ می کنن ما هم دختر بزرگ می کنیم به جا اینکه هر روز بزرگتر بشی عوضش هر روز بچه تر میشی پروا اخه کی مادر خودشو به اسم صدا می زنه که تو اینکارو می کنی درضمن الان لنگ ظهره اگه به ساعت نگاه کنی
.نگاهم افتاد به ساعت قدی که عقربه بزرگ دوازده رو نشون میاد تازه یادم.افتاد امروز جمعه بود. 
-اوه کتی جون چه خبره یه نفس بگیر خدایی نکرده میترسم اکسیژن کم بیاریا.
بابا بذار از خواب بیدار شم بعد شروع کن عزیز دلم کلی خسته بودم خب.
بعدشم خودتون بودید میگفتید بهم بگو کتی جون و نگو مامان .این طور نیست؟ 
مامان از کارش دست کشید و گفت لذتی که تو گفتن کلمه مامان هست تو صدا زدن اسم نیست.
آخ که دلم براش ضعف رفت و کلی قربون صدقش رفتم. بوی سیب زمینی سرخ شده منو به سمت خودش کشید اومممممم کلی با آدم حرف میزدن اومدم طعمه خوشمزمو بردارم که با جیغ بنفش مامان وسط راه دستم خشکید اصلا شکست عشقی خوردم. علت جیغشو میدونستم.
از ناخنک زدن به غذا بدش می اومد. 
بابا از سر صدای ما اومد تو آشپزخونه
بابا:شما2تا باز دعواتون شد؟ ؟؟ پروا بابا اینقدر زن منو اذیت نکن پدر سوخته
سلام بابایی دعوا نکردیم که.فقط قصد داشتم یه نیمچه ناخنکی به غذا بزنم وگرنه دعوایی نکردیم.
مامان چشم غره ای برام و رفت دیس برنج رو گذاشت رو میز و شروع به خوردن کردیم
بعد از خوردن ناهار یادم افتاد دیشب اتاقو بهم ریختم تصمیم گرفتم بجای دیدن فیلم برم به اتاقم برسم.نزدیک اتاقم صدای زنگ موبایلمو شنیدم شیرجه رفتم سمت گوشی.
- الو سلام بر مهرغاز خودم 
مهرناز:به چاکر پروانه خودمم هستم چطوری؟ 
خندم گرفته بود از دست این مهرناز دیوانه
- مهرناز هزار دفعه گفتم به من نگو پروانه اسم من پرواست نه پروانه
-خیلی خب بابا حالا توام انگار چی شده
- بگو ببینم چیکارم داشتی؟؟؟؟
مهرناز :موافقی فردا بریم یکم خیابون متر کنیم و یه چیزی کوفت کنیم و توام قضیه مهمونی و بردیا رو بگی؟ 
پروا:ای فضول بگو میخوام فقط فضولیم برطرف بشه برای همین میگی بریم بیرون، باشه پس فردا  عصر میبینمت جیگر. خدافظظ
مهرناز:فردا نشونت میدم کی فضوله میبینمت بای بای
تلفن رو قطع کردم و شروع به تمیز کردن اتاق شدم.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

********* 

#پارت 20


امروز با مهرناز ساعت 5 قرار داشتم.
مختصر دوشی گرفتم .حوصله آرایش زیاد  نداشتم اما دیدم ضایعه اگه یکم آرایش نکنم آخه صورتم بی روح بود و لبامم بی رنگ! مژه های بلندمو با ریمل پوشش دادم و البته همین ریمل برای چشمای درشت من کافی بود.هیچ وقت یاد نگرفتم یه خط چشم خوشگل بکشم بیخیال همین ریملم کافی بود
 به لبای برجستمم با رنگ صورتی روح بخشیدم، حالا دیگه ترگل ورگل شده بودم.
یه آن نگاه کردم دیدم خوبه حوصله آرایش نداشتم وگرنه چیکار میکردم(مامانو وادار میکردم تا برام خط چشم و رژ گونه بزنه)! خندم گرفت از خودم. 
مانتوی تابستونه طوسی رنگو پوشیدم و شال طوسی مشکیمو انداختم رو سرم که مامان صدام زد.
مامان:پروا ،مهرناز منتظرته بدو. 
من:اومد تو خونه؟ 
مامان:نه گفت تو ماشین منتظرته.معطلش نکن مامان گناه داره طفلی. 
من:به روی چشم مادر گرامی. 
پله ها رو 2تا یکی اومدم پایین و از مامان خداحافظی کردم.
درو که باز کردم 206 سفید مهرناز جلوم خودنمایی کرد.
من:سلام به رفیق شفیق جفنگ خودم. چطوری آبجی؟ 
مهرناز:باز چرت و پرت گفتی تو! اولا جفنگ خودتی .ثانیا من خوبم تو چطوری؟ 
من:اولا فارسی را پاس بدار دوما من خوبم.
بسه مهرناز جواب دادن راه بیفت بریم دختر. 
مهرناز:بوشه.
دستگاه پخش  روشن بود  و برای خودش اهنگ 
-ای که رفته با خود دلی شکسته بردی،
این چنین به طوفان تن مرا سپردی،
ای که مهر باطل زدی به دفتر من،
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من، 
(رفتی، علی زند وکیلی)
من به اهنگ:عزیزم با وجود اینکه عاشقتم اما الان دلم یه اهنگ شیش و هشت میخواد و زدم اهنگ بعدی. 
آها این خوبه. 
-یه صبح دیگه،یه صدایی توی گوشم میگه،
ثانیه های تو داره میره، امروزو زندگی کن،
فردا دیگه دیره، نم نم بارون ، میزنه به کوچه و خیابون، یکی میخنده یکی غمگین، زندگی اینه، همه ی قشنگیش همینه! 
به اینجای اهنگ که رسید انرژی و هیجان و آدرنالین خون و ولوم صدای منم زد بالا .
خورشید و نورو ابرای دورو هرچی که تو زمین و آسمونه بهم انگیزه میده. رها کن دیروز و زندگی کن امروزو هر روز یه زندگی دوبارست یه شروع جدیدهههه
دوست دارم زندگی روووو دوست دارم زندگی روووو خوب یا بد اگه آسون یا سخت نا امید نمیشم.
(سیروان خسروی. دوست دارم زندگی رو)
یهو برگشتم دیدم یه پیرمرد خنده رو تو ماشین بغلی همچین ذوق کرده بود برام که نگو. خجالت کشیدم و ولومشو کردم. 
پیرمرد:الهی که همیشه خوش باشید جوونا. 
از دعای خوبش به وجد اومدم. با لبخند گرمی جواب محبتشو دادم :ممنون پدر جون همچنین.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg.ce1506886f831ea3fa2c840af8660cf7.jpg

 

#پارت 21


مهرناز قهقهه ای زد و گفت 3 ساعته دارم بهت میگم یکم ولوم تو بیار پایین.
بفرمایید نتیجشو دیدی البته همه حواسشون متوجه تو بود ولی تو اصلا تو افق سیر میکردی. 
هنوز بخاطر اهنگ مثبت سیروان و دعای اون پیرمرد رو لبم خنده بود.  
من:فدای سرت عزیزم عوضش همه شاد شدن.
مهرناز : پیاده شو رسیدیم جوجه. 
کافی شاپ مورد علاقه منو مهرناز و البته پاتوق همیشگی. بخاطر جو فوق العاده آروم و دیزاین و طراحی قشنگش و برخورد محترمانه پرسنلش. 
هوس یه نوشیدنی خنک کرده بودم بنابراین میکس آب پرتقال و انار سفارش دادم و مهرنازم بستنی توت فرنگی مورد علاقش. 
مهرناز:خب پروا تعریف کن ببینم مهمونی خوش گذشت.
یاد رفتار بردیا افتادم و اینکه فکرمو به خودش مشغول کرده بود از همون 2 شب پیش با حواس پرتی هومی گفتم.
مهرناز:کجا سیر میکنی تو دختر قرار شد از سیر تا پیازشو بگیا! 
سفارش هامون رو آوردن و بعد از خوردن مقداری آب میوه ملس خوش طعمم همه چیزو براش گفتم بدون اینکه چیزی از قلم افتاده باشه. 
مهرناز دهنش باز مونده بود و مطمئنا بخاطر رفتار بردیا بود. 
خندم گرفته :ببند اون غارو مهرناز زشته!
مهرناز :بی ادب. چقدر عجیب شده این پسر عموت. تا آنجایی که من یادمه یه پسر مغرور و از خود راضی بود که دائم به اینو اون میپرید با هیچ کسی نمیخواست اما با این تفاسیر زمین تا آسمون فرق کرده جناب مهندس. 
( مهرناز اینا دوست خانوادگی ما بودن و هرجایی که خانوادگی دعوت بودیم اونام می اومدن، برای همین منو مهرناز از همون بچگی شدیم دوست و از 2تا خواهر به هم نزدیک تو ).
من:دقیقاً همین طوره.فکرشو بکن من که مستقیماً برخورد داشتم باهاش دیگه چجوری باید تعجب کنم! 
مهرناز مسیر بحث رو عوض کرد:خب خانوم کی شیرینی گواهینامتو میدی؟ 
من:5 جلسه دیگه مونده.اگه خدا بخواد 2 هفته دیگه شیرینیم بهت میدم. 
از هر دری حرف زدیم و چرت و پرت گفتیم خندیدیم. از کافی شاپ بیرون اومدیم و یه سری به پاساژ اطراف زدیم و بعدشم مهرناز  منو رسوند خونمون.
من:خوش گذشت خواهری جونم ممنونم.
مهرناز:به منم همین طووو عزیزم.پس قرار با تو که کی بریم شهر بازی .
من:باشه خدافظ عزیزم.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg.8f87884cacbee069e12c458840c7d848.jpg

 

#پارت 22


از حیاط گل کاری شده گذشتم و در ساختمون رو باز کردم. 
من:سلام بر اهل خانه .من اومدممممم

مامان:سلام زلزله خوش گذشت؟

نایلون های خرید رو نشونش دادم و گفتم چه جورم.

مامان:اتفاقا مهمونی دعوتیم خوب شد لباس گرفتی.
من با تعجب:کی مهمونی گرفته باز؟ 
مامان:زن عموت گفت یه دور همیه تو باغ به خواست خود بردیا.این دفعه فقط خاله ها و دایی ها و عمو ها و عمه هاش هستن. 
من:چه بیکارن آخه دوبار دوبار مهمونی و با فاصله کم! حداقل میذاشتن 1 هفته ای بگذره. 
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت:چه میدونم  
برای ناهار دعوتمون کردن .پروا نگیری بخوابیا بعد دیقه نود به خودت بپیچی که چیکار کنم چی بپوشم فلان لباسم اتو میخواد شالم نیستا. 
دستامو بردم بالا و گفتم:چشممممممم مادر من تسلیم فردا خروس خون بیدارم منننن

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg.010fdb8fb10897ee205be4b88928a726.jpg

 

#پارت 23


با ذوق تقریباً به سمت اتاقم پرواز کردم. 
به این دلیل میگم با ذوق چون هر وقت خریدی میکردم حالا میخواست یه چیز جزیی و کم یا خیلی کلی و زیاد باشه کلی ذوق زده میشدم. 
اینم یکی از عادات من بود. 
سعی میکردم از جزیی ترین چیزها هم لذت ببرم. حالا خوب شد خرید کردم انگار یکی زد پس کلم و گفت:برو لباس بهر. 
ما دخترام که از خدا خواسته.چشمم به تونیک چهارخونه قرمز مشکی افتاد که تو اولین مغازه چشممو گرفت و خریدمش با وجود غرغرای مهرناز که بذار بقیه لباسا رو ببین بعد انتخاب کن اماوقتی دید حریفم نمیشه رفت و چند دقیقه بعد با یه شال همرنگ تونیک برگشت یه شال عریض و طویل با زمینه قرمز و خطوط ریز مشکی با لبخند دندون نما سلیقشو تحسین کردم و یه لاک طوسی هم گرفتم.
میخواستم اگه یه مهمونی جایی رفتیم با شلوار جین مشکی و صندل بندی مشکی که داشتم بپوشم که گویا مهمونیم جور شده بود. 
امام از این پسره خجسته دل. نه به اون وقتا که تو مهمونیا و دور همیا پیداش نمیشد وموقع سال نو هم به زور حاضر میشد تو جمع نه به الان که خودش زمینه رو برای مهمونی فراهم میکرد.
با صدای نسبتا بلند بخاطر رفتار عجیب غریب این پسره یه عجبببببب طولانی گفتمو شونه ای بالا انداختمو دست از فکر کردن برداشتم.
شب سر میز شام اتفاقا بحث کشیده شد به بردیا ی جدید از نگاه بابا. 
بابا:توقع داشتم یه پسر خشک و عبوس رو جلو روم ببینم اما عکس توقعمو دیدم.نمیدونم چی باعث شده که بردیا اینقدر خوب بشه. البته نمیشه بهش خرده گرفتا اون موقع هم یه نوجون بود و به اقتضا سنش شاید این طوری برخورد میکرد، در هر صورت من که خوشحالم بابت خلق و خوی بردیا. 
و همزمان مامان و بابا دست از غذا خوردن کشیدن
مامان:خب پروا خانوم عزیز دل مامان ظرفای امشب با تو .
بابا:تو اختتامیه ظرف شستنتم مارو به  یه چای دبش مهمون کن. 
پشت چشمی نازک کردمو بالاجبار ظرفارو توی سینک گذاشتم بعد از پایان این کار نچسب که اصلا خوشم نمی اومد چای رو براشون بردم و راهی اتاقم شدم .
 وسط اتاق دوست داشتنیم با ترکیب صورتی وآبی وایسادم. 
من:خب چیکار کنم؟!؟!الان که ساعت ده تا 12 حوصلم سر میره.یکم با گوشی بازی کردمو کتاب خوندم و البته به پسر عموی از فرنگ برگشته فکر کردم .
ساعت 2 شده بود و هنوز بیدار بودم یعنی میخواستم ده بخوابم بااین حال بازم خوابم نمی اومد هندزفریمو گذاشتم تو گوشمو یکی از اهنگای گوشیمو پلی کردم نمیدونم بعد از چندمین اهنگ بود که به خواب رفتم.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg.7b532b20b6dddc546c9b28d521dfa4fd.jpg

 

*****

#پارت 24


اول صدای مبهمی به گوشم خورد و بعدم یه جیغ گوش خراش تو دوقدمیم که متوجه شدم مامان خانومه. 
مامان:کی بود گفت خروس خون بیدارم و قول میدم زود بیدار شم! بچه حرف میزنی پاش وایسا عمل کن بهش. 
همیشه بدخلق میشدم موقعی که میخواستن با زور توجه کنید با زور از خواب نازم بیدارم کنن. 
با اخم و چشمای خمار از خواب با ولوم نسبتا زیاد گفتم:میخوام بکپممممم مامان واااااااااااااااااااااااااااااااای ولم کن جون هرکی که دوست داری.
مامان میدونست بخوابم عین خرس تا 2 علی الحساب تو رخت خواب بودم. 
مامان:بیدار نمیشی نه؟
یه نع محکم و قاطع گفتم و مامان به گفتن خیلی خب اکتفا کرد و دیگه صدایی نشنیدم. 
مامان:پروا امروز باید بریم باغ پا شو دیگه دیر میرسیما دختر.اینقدر انرژی منو نگیر.  
افتاده بودم رو دنده لج و بدخلقی! 
من:به جهنممم میخواممم بکپم ولم کن تورو خدا. اهههه
خیلی خب خودت خواستی!
 بعد چند ثانیه حس کردم داره قطره قطره اب روم ریخته میشه با دست صورتمو پاک کردمو 
همین طور خیره سر و از دنیا بی خبر پلکامو باز نکردم که با هجوم آب به همراه قطعات یخ هاج و واج چشمامو باز کردم و با لیوان آب کج روی صورتم مواجه شدم و جیغ بنفشششش کشیدم .
من:ماماااااااااااااااااااان. خودت خودستی
خواب از سرم پریده بود و حالا وقت تلافی بود.  دویدم دنبالش تا بگیرمش. مامان شده بود آهو و من شده بودم پلنگ. 
گرفتمش و بازوشو گاز گرفتم. جیغ کشید و منم ولش کردم. 
جای گاز رو بازو شو ماساژ میداد و 
مامان:الهی که خودم تک تک دندوناتو خورد کنم بریزم تو دهنت دختره خیره سر.
ابرو بالا انداختمو گفتم تقصیر خودت بود مامان خانوم. 
مامان با حرص:یه بار نشد من یه کاری بکنم و این جوابشو نده .نگاه کن تورو خدا مردم بچه دارن مام داریم. 
پشت چشمی نازک کرد و با گفتن 'گراز' به بحث خاتمه داد. 
خواستم برم حاضر بشم که مامان یه تیکه کیک توی بشقاب گذاشت و گفت اینو بخور تا ته دلتو بگیره. 
من:چشمممم مهربون مادر گرازت به فدات. 
بابا پرید وسط حرف:زودتر آماده بشید تا کم کم راه بیفتیم.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg.b1d1cdf0ec43d5f138c03f89827809e8.jpg

 

* * * * * *
#پارت 25


به باغ  عمو رسیدیم و طبق معمول ما تقریباً آخرین خانواده بودیم که به جمعشون پیوست. 
مطابق همیشه عمو زن عمو و باران به استقبالمون اومدن با این تفاوت که بردیا هم این دفعه بود.
بعد از سلام و احوال پرسی من با عمو و زن عمو و باران نوبت بردیا رسید. تصمیم گرفتم مودب باشم اما...
چطوری دختر عمو جان؟مارو نمیبینی خوشت هست کوچولو؟
پوزخندی زدم وزل زدم تو چشمای به رنگ شبش. 
من:خوبم پسر عمو جان.بله خوشمون هست اما مگه بعضیا میذارن این خوشی مستدام باشه.دو سه روز یه بار هوس مهمونی میکنن فسیلا. 
قیافه متفکر به خودم گرفتم و گفتم:بعد اون وقت یه سوال ؟
بردیا که مات زبون من شده بود با همون قیافه مات جواب داد بپرس! 
من:همه فسیلا هوس مهمونی میکنن دو سه روز یه بار با فقط شما توشون استثنائی؟ 
قیافه ماتشو به خنده باز کرد و گفت بابا دختر تو دیگه کی هستی نیم وجبی!
پریدم وسط حرفش:فلفل نبین چه ریزه و 
پریدم رفتم سمت باران! 
باران :میگما  پروا تو چیکار میکنی وقتی داداشم باهات حرف میزنه یهو میزنه زیر خنده!
چپ چپ نگاش کردم: جواب تیکه انداختناشو میدم!
من:باران خواهرشیا اما دلم میخواد خرخره داداشتو بجوم. 
باران:واییییی پروا توام که بلا سرش آوردی دق دلیت تموم نشد از بردیا؟؟

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 26


تا وقتی که داداش جونت به پرو پام بپیچه منم دارم براش. تازه الان فقط یه کل کل ساده بود. 
باران:جانم زن عمو.
مامان : جونت سلامت عزیزم.
پروا یه راست اومدی اینجا نشستی و اصلا با بقیه سلام واحوال پرسی نکردی!زشته دختر برو بعد بیا با هم حرف بزنید. 
من:ای واااااااااااای اصلا حواسم نبود. چشم مامان .
آروم طوری که باران بشنوه فقط گفتم:همش تقصیر داداش جون توعه! 
نیم خیز شدم که برم
باران:برو و بیا تا یه چیزی رو برات بگم و البته امیدوارم کمکم کنی.
کنجکاو شدم و نشستم سر جام :چه کمکی؟ بگو تا بعد برم. 
باران:نههه برو بعد بیا میگم بهت فضول خانوم!
با استیصال گفتم:حداقل بیا باهام بریم من خجالت میکشم از فامیلای مامانت!
یهو میگم سلام همگی همه سرا میچرخه سمت من، منم که تنهام آب میشم میرم تو زمین. 
باران خنده ی آرومی کرد وگفت :خیلی خب دختر اینقدر صغرا کبرا نچین بیا تا بریم؛اما متعجبم از این به اصطلاح کم رویی و خجالت نداشتت،تنهاچیزی که نداری همیناست!
سقلمه ای بهش زدم و دستشو کشیدم.
به سمت آلاچیق که تمام آقایون داخلش مستقر بودن رفتیم.بابای زن عمو آقا حسین
باران 2تا دایی و 1خاله داشت به اسم سهراب و سعید و ساره.
آقا سهراب 2تا پسر داشت که رادمهر به گمونم کوچیک تر از بردیا بود و رادمان هم از من کوچکتر بود. آقا سعید هم یه دختر 4 ساله به اسم طلا داشت و ساره جون هم تا 2 ماه دیگه عروسیش بود. 
رسیدیم بهشون. 
من: سلام همگی 
همشون به احترامم ایستادن
پدر بزرگ وعمو آوید رو بوسیدم و با کیان مختصر احوال پرسی کردم و برای بقیه به نشونه احترام کمی خم شدم.بعد از مختصر احوال پرسی رفتیم سمت ساختمان تو باغ و سلام کردم و به خانوما سلام کردم.
پری خانم مامان زن عمو با محبت پشیمونیمو بوسید:ماشاالله چه خانومی شدی اون شب درست شکل ماهتو ندیدم عزیزم. 
من:شما خیلی لطف دارید به من .خیلی ممنون
ساره جون و هم بوسیدم و برای جلوگیری از هر گونه انجام کاری بشمر سه پریدیم بیرون. 
نشستیم رو تاب.
من:خب باران یالا بگو ببینم چی میخواستی بگی. 
باران:یادته برات از  فوبیا گفتم.
من:آره یادمه خب؟؟؟؟؟
باران:فهمیدم بردیا از سوسک میترسه یعنی فوبیای سوسک داره. 
متعجب شده بودم و از طرفی خندمم گرفته بود. 
باران:زهرمار. خب حالا کمکم میکنی که این فوبی رو از بین ببرم؟ 
من:چطوری؟

 

نویسنده : love_lorn

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 27


باران:زهرمار.خب حالا کمکم می کنی که این فوبی رو از بین ببرم؟
من:چطوری؟ 
باران خب ببین...
گوشیش زنگ خورد و مانع از ادامه حرف زدنش شد.
باگفتن ببخشید پروا،الان میام!
من:راحت باش.
باران لیسانس روانشناسی داشت و عاشق رشتش بود ،هر از گاهی برام از اصطلاحات متداول روانشناسی و فلاسفه و بیماری ها حرف میزد.
در مورد فوبیا برام قبلا گفته بود برای همین باهاش آشنایی داشتم. 
(فوبیا:از اختلالات اضطرابی است و عبارت است از ترسی غیر منطقی ، افراطی و مداوم نسبت به یک شی یا موقعیت خاص. 
افراد دارای فوبی به ترس غیر منطقی خود آگاهی دارن.
 انواع فوبی ها:ترس ازتاریکی، ترس از سگ سوسک ، ارتفاع و...
این تعریف مختصر برگرفته از DSM-5 از کاپلان و سادوک )
یادمه وقتی که در مورد انواع فوبی ها گفت فهمیدم منم فوبی تاریکی دارم
متاسفانه بابا مامان نمیدونستن اما تونسته بودم از تاریکی اجتناب کنم. 
شبا موقع خواب  چراغ تا صبح روشنه.
یادمه یه بار بابا بیخواب شده  بود و اومده بود بهم سر بزنه و دیده بود چراغ روشنه خاموشش کرده بود. از شانس بدم تو شب بلند شده بودم و با تاریکی  مواجه شدم. به سختی میتونستم نفس بکشم و قلبم داشت از جا کنده میشد اما  تلاشم کردم تا دستم پریز برق رو لمس کرد و روشنایی. ..
حتی فکرشم مضطربم میکرد چه برسه به مواجه شدن باهاش
باران :خب پروا کجا بودیم؟ !
از فکر و خیال بیرون اومدم. 
من:ها؟ خب میخواستی کمکت کنم که...
جفت پا پرید وسط نطقم.

 

نویسنده : love_lorn

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 28


باران:من میخوام به روش مواجهه سازی این فوبی رو از بین ببرم! البته روش های دیگم هستا؛... اوممم که خب این روشم اصولا تو خود مطب انجام میشه،میخوام ببینم جواب میده یا نه !!!
رفتم تو فکر؛ یعنی ممکن بود منم به همین روش فوبیمو از بین ببرم. 
سقلمه ای از جانب باران نثارم شد! 
باران:باز که تو هپروت سیر میکنی نفله. 
من:یبار نشد عین آدم، آدمو از هپروت دربیاریا.دختر یکم با شعور باش ناسلامتي روانشناسیا! 
باران:اوووووووه کو تا روان شناس بشم!ترجیحا بعد از گرفتن مدرک فوقم میتونی بهم بگی دکتر روانشناس و بیای پیشم تا مداوات کنم !
و به طرز بانمکی عینک فرضیشو رو چشمش جابجا کرد. 
غش کرده بودم از خنده. 
من :آفتابه خانوم تو خودتم یه پا روانیی. 
باران زد پس کلم و گفت خیلی بی شعوری که اسم قشنگمو این طوری میگی! هرچی باشه ازت بزرگترم جوجه. 
خب حالا خانوم مرغه بنال ببینم چه کمکی از من ساختس؟؟؟
لباشو ورچید و گفت:تتافت 
از تو جیبش یه جعبه در آورد و سمتم گرفت:خب بازش کن! 
در جعبه رو باز کردم و با یه سوسکه بی نهایت چندش و گنده مواجه شدم و یه جیغ بنفش کشیدم. 
باران  دستشو گرفت جلوی دهنم.
یه نفر داد کشید:چی شدین؟ 
باران:هیچی دایی جون داشتیم شوخی میکردیم و مثلا یه قهقهه زد که بگه ارهههه شوخی میکردیم. 
باران:ببند پروا بی آبرومون نکن.
من:من با این بی ریخت ترین موجود خلقت چه غلطی باید بکنم؟ و چپ چپ نگاهش کردم
هیچی این جعبه دستت باشه فعلا امروز استفادش نمیکنم ؛ همین طوری گرفتم بعدا لازم میشه برای همین عملیات از بین بردن فوبی آقا بردیا. 
یه سری عکس و پوستر نشون داد از سوسک در حالت های مختلف .
باران:فعلا با همین پوسترا شروع میکنم!  
من:بسه باران چندشم شد اه! بیچاره بردیا.
اما.......
با دیدن جعبه محتوی سوسک بیریخت یه جرقه ای تو ذهنم زده شد و یه خنده شیطانی کردم.
بشکنی زدم و گفتم همینهههههه

 

نویسنده : love_lorn

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 29

بشکنی زدم و گفتم: همینهههههه.
باران قیافه مشکوکی به خودش گرفت:آتیش پاره چه فکری تو اون کله کوچیکته؟ 
من:باور کن هیچچچچی!
باران چپ چپ نگاهم کرد و گفت:فقط خدا میدونه.
من:نمیخوای عملیاتو شروع کنی خانوم دکتر؟ 
باران از روی تاب بلند شد و گفت:عمو فرشید اینا هم اومدن.
با هم رفتیم سمتشونو و سلام و احوال پرسی کردیم.طبق معمول درسای تنبل خواب بود اما رسا بیدار بود وعین همیشه پرانرژی.با عمو رو بوسی کردم و به زن عمو سونیا به آلمانی سلامی دادم. 
من:Hallo(سلام)
زن عمو با لبخند:Hallo parva. Guten tag؟(سلام پروا .روز بخیر) 
من:danke زن عمو.(ممنون)
یهو همه ترکیدن از خنده. 
رسا:واااااااااااااااای پروا خیلی بانمکی تو دختر.
منم با مونگلی:خب زن عمو نگفته بود به آلمانی چی میشه؟ 
زن عمو سونیا چشمکی حوالم کرد و گفت :بعدا میگن واست عزیزم. 
گونه زن عمو رو بوسیدم :ممنون زن عمو جونم 
برگشتم که برم سمت باران که نگاه خیره و زوم شده بردیا رو دیدم. 
فکر شیطانیم از سرم به سرعت نور گذشت بخاطر همین یه لبخند دندون نما زدم که بردیا جوابمو با یه لبخند کج جذاب داد. 
کپ کردم.جانممممم به این لبخند! 
سریع رفتم پیش باران.

 

نویسنده : love_lorn

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 30

کلا وقتی می اومدیم باغ. جاش روی تاب بود  و اکثر وقتا کتاب میخوند و  تکونم نمیخورد !
با سرعت نشستم رو تاب.باران تکون شدیدی خورد.
باران:نمیگی  یه موقع بیفتم دیوانه؟ 
من:نه بابا نترس تو از این بیدها نیستی که از اون بادها بلرزی! 
دستامو تو هوا تکون دادمو گفتم:خب کی عملیاتو شروع کنیم؟ 
باران خیره شده بود به من! 
من:باران؟؟؟؟چته تو؟ 
باران:هیچی فقط تو مشکوک میزنی! 
هول شدم:من  که ک..اری نمیخوام بکنم. 
خندید:شوخی کردم بریم پیش بردیا. 
لبخند شرورم از  دید باران مخفی موند. 
من:بریم. 
بردیا با پسرا و عمو آوید نشسته بودن زیر آلاچیق اما بقیه آقایون رفته بودن داخل ساختمون. 
باران خودشو بین عمو آوید و بردیا جا داد.
باران : بردیا این پوسترا رو ببین!
به وضوح رنگ بردیا با دیدن اون پوسترا پرید و به بینیش چینی داد.
فقط منو باران متوجه حالاتش بودیم و میدونستیم چقدر داره مقاومت میکنه. همه خیره به پوسترا نگاه میکردن و نظر میدادن ومن...
در جعبه رو باز کردم.سوسک چندش تر از این حرفا بود ؛یه لحظه عذاب وجدان گرفتم از کاری که میخوام بکنم اما...
سوسک رو پرت کردم روی بردیا!
باران با تعجب هینننن بلندی گفت و با دستش دهنشو گرفت و به من نگاه کرد و ...
نگاه من به بردیا .چشماش از حدقه زده بود بیرون و به شدت تعریق کرده بود و نا منظم نفس میکشید!اصلا خشک شده بود یا انگار سعی میکرد با سختی چیزی رو نشون نده
عمو آوید متوجه شد و سوسک رو با برگه تو دستش پرت کرد رو زمین و چشم غره ای حوالم کرد! 
به شدت از کرده خودم پشیمون بودم اما ... بی فایده بود.
 لیوان آبو نمیدونم کی به دست بردیا داد ازش کمی خورد و حالا نفس کشیدنش بهتر شده بود.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

#پارت 31

سرمو چرخاندم سمت بردیا  که با حالت خنثی چشم دوخته بود به زمین.
نگاه منو رو خودش حس کرد.
دهنمو باز کردم تا خودمو توجیه کنم که صدالبته میدونستم توجیه احمقانه ای بود. 
با تنه ای که بردیا حین رد شدن از کنارم بهم زد  و رفت و البته نگاه خیره بقیه به من دلم میخواست دهن باز کنه و منو ببلعه. 
عمو آوید:پروا کارت خیلی اشتباه بود.
من:عمو باور کن میخواستم با هاش شوخی کنم فقط نمیدونستم ... !
باران :پروا متوجه شدیم حالام برو یکم آب بخور رنگت پریده.  
شرمندگی از سرو روم میبارید.میدونستم باران به خونم تشنست اماجلوی بقیه آبرومو حفظ کرد! 
 گفتم باشه با عجله در رفتم از اون جو آ نرمال(غیر طبیعی)!
داشتم میرفتم سمت تاب که یهو بردیا جلوم ظاهر شد! 
باغ به قدری بزرگ بود و پر درخت که کسی به ما دید نداشت. 
هینننننن بلندی کشیدمو دستمو گذاشتم رو قلبم.
با لحن ترسیده گفتم:نزدیک بود سکته کنم. 
بردیا قد بلند بود و من تقریبا تا شونه هاش میرسیدم و برای همین باید سرمو بالا میگرفتم تا بتونم ببینمش! 
خیره شده بود تو چشمای من و خنثی بود و هیچ حسی نمیشد از تو چشماش فهمید؛ ناراحتی،خشم و عصبانیت، نفرت ...هیچی .
آب دهنمو به سختی قورت دادم:چیزی شده؟ 
پوزخندی زد:فکر نمیکردم این قدر بچه باشی که اون کارو بکنی! هه میخواستی همه بفهمن  که من فوبی سوسک دارم.میخواستی بگن وااااای ببین پسر 26 ساله از سوسک میترسه؟هاااان؟ میخواستی مسخرم کنن؟ !
بغض کرده بود و دهن باز کردم تا چیزی بگم. 
من:م...
بردیا :هیچی نگو . هیچی!
پوزخندی به مراتب بدتر از قبلی زد که تنمو لرزوند و از خودم متنفرم کرد. 
از کنارم رفت.بدون اینکه بخوام و پلک بزنم همین طور اشکام میریخت. رفتم سمت تاب و نشستم روش.تو حال و هوای خودم بودم و نفهمیدم باران کی اومد کنارم نشست. 
باران:دختره دیوانه داری گریه میکنییبییی؟ درسته خیلی خرکی بود  و اگه یه ادم دیگه بود مثلا خودت حتی ممکن بود سکته کنی دور از جونت اما اينهمه ناراحتی نداره.دلم میخواست فقط اون موقع خفت کنم  اما فقط اون موقع ها! باید میفهمیدم خنده های شرورانت بابت چی بود اما خب بیخیال.
بعدش یه سیخونکی بهم زد و گفت :کلک گویا دل این پسر دایی منو بردی هاااا! 
نگرانت شده بود و آروم گفت برو ببین دختر عموت چیزیش نشده باشه! متعجب شده بودم. 
تا وقتی که توی باغ بودیم هیچی نفهمیدم و فقط به چشمای خنثی از هر حس بردیا پوزخندش فکر میکردم. 
بارانم کاری بهم نداشت و رسا و درسام  وقتی دیدن عین بقیه وقتا حوصله بازی باهاشون و ندارم ، خسته شدن و رفتن. 
خدارو شکر زودتر از بقیه خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم.تا آخرین دقیقه اصلا به بردیا نگاه نکردم و حتی خدا حافظیم نکردم باهاش.

 

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 32


تا آخرین دقیقه اصلا به بردیا نگاه نکردم و حتی خدا حافظیم نکردم باهاش. 
حتی با وجود اینکه سنگینی نگاهشو حس میکردم بازم  با اون کاری که کردم و عکس العمل و حرفاش  ترجیح دادم باهاش چشم تو چشم نشم که مبادا غرورم بیشتر از قبل جریحه دار بشه! 
خونه که رسیدیم به حوصله تر از اونی بودم که بخوام جواب شوخیا و شیطنتای بابا رو بدم برای همین راهی اتاقم شدم. 
چشمم افتاد به کاردتکسم.
پوفی کشیدم:همینو کم داشتم!حالا کی حوصله داره فردا بره آموزش رانندگی اونم ساعت هشتتتت.
لباسمو در آوردم و دوش گرفتم!
بعد از خوردن شام دوباره اومدم تو اتاق و در مقابل کنجکاوی های مامان بابا به تغییر مودم(خلق و خو) فقط سردرد رو بهونه کردم منهای(-) اتفاقای امروز! 
از بس فکر تو سرم بود نتونستم بخوابم اما بعد. .. کم کم چشمام گرم شد.
******
با صدای آلارم گوشیم از خواب سبک و بیخودی که داشتم از روی تخت بلند شدم.
دیشب بدترین شبی بود که میتونستم داشته باشم  ؛خوابی پر از کابوس ، سردرد
 وحشتناک!
دوشی گرفتم تا حداقل کمی آروم بشم. 
مامان وقتی اومد و منو بیدار دید متعجب شد. 
مامان:آفرین مامان اگه همیشه همین طور باشی دیگه صد در صد دختر خوبی هستی!

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 33

به حرف مامان خندیدم و آماده شدم تا برم آموزشگاه. 
بدون اینکه خودم بخوام ماشین با ترمز   شدیدی ایستاد. 
خانوم رهبری با ولوم نسبتا زیاد:پروا اصلا معلوم هست امروز حواست کجا هست ؟ اون از شروع کار که هنوز استارت نزده میخوای بری،بعدم که نزدیک بود بزنی به اون موتوری فلک زده؛ حالام که داری میری تو درخت الحمدلله ماشینم که پدال مدال نداره!
من با شرمندگی:متاسفم خانوم رهبری امروز اصلا حال خوبی ندارم! دایم فکرم مشغوله. 
چشمامو با ناراحتی محکم رو هم فشار  و حرفمو ادامه دادم:باز خوبه شمام پدال زیر پاتونه وگرنه معلوم نبود چند نفرو زیر ماشین میکردم !
خانوم رهبری: عزیز دلم اگه امروز حال خوشی نداشتی میگفتی تا برات کنسل کنم خانومی. 
لبخندی به نگرانیش زدم: ممنونم.
خانوم رهبری:خب اگه میدونی میتونی بامن حرف بزنی و آروم بشی بگو عزیزم نیم ساعت از وقت کلاست مونده و جامونم که خوبه این کوچه همیشه خلوته.  
هول شدم یعنی نمیخواستم بگم و از طرفی نمیتونستم بگم نه نمیتونم بگم:نه ... میدونید من امروز باید زودتر برم خونه اگه میشه زودتر بریم. 
لبخندی زد :خیلی خب عزیزم دنده عقب بگیر تا بریم. برات  سه شنبه و پنج شنبه و شنبه نوبت بزنم خوبه؟ 
من:چرا فردا نه؟ دوشنبه میتونما! 
خانوم رهبری:نه عزیزم سه شنبه بهتره  همچنین برای خودتم بهتره.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 34


خانوم رهبری:نه عزیزم سه شنبه بهتره  همچنین برای خودتم بهتره.
خیالت راحت هفته دیگه میتونی امتحان بدی و به امید خدا قبول بشی. حالام زودتر راه بیفت کتلت شدیم از گرما
با لبخندتشکر کردم و حرکت کردیم به سمت آموزشگاه. 
به خونه که رسیدم سلام بلندی دادم :سلام علیکممممممممم. 
مامان:سلام عزیزم خسته نباشی رانندگی  چطور بود؟ 
من:هی بدک نبود. 3 جلسه دیگه مونده و شنبه آخرین جلسه اموزشمه و به امید خدا سه شنبه امتحان میدم. 
مامان:ان شاء الله موفق باشی عزیز دلم.
به سمت اتاقم راهی شدم که با صدای مامان رو پاشنه پا چرخیدم. 
مامان:راستی بگو کی امروز زنگ زده بود. 
من:کی؟ 
مامان :حدس بزن! 
من:پووووف مامان 20 سوالیه؟  خب بگو دیگه .
مامان:وا چقدر بد اخلاق! خیلی خب خانم آقا سعید زنگ زد.
ابروهام بالا پرید:کی هست؟ 
مامان با تعجب :وا پرواااا حواست کجاست؟ زن دایی باران. 
وا رفتم .حرف باران تو سرم  تداعی شد! ....رادمهر،... گلوش پیش من گیر کرده!!!!!
مامان:زنگ زده بود دعوتمون کنه خونشون.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 35


مامان:زنگ زده بود دعوتمون کنه خونشون.
میتونستم از رفتار مشکوک مامان و حرفای اون روز باران به  یه چیزایی پی ببرم!
حرصم گرفته بود ابروهامو تو هم کشیدم و با ولومی که سعی میکردم بالا نباشه گفتم:تا چند وقت پیش که مهمونی زیادی در کار نبود تقریباً سال تا ماه نمیدیدمشون حالا بخاطر قدوم سبز بردیا خان هر روز مهمونی بعدشم ما که با خانواده زن عمو صنمی نداریم که بخوان دعوتمون کنن، چطور شده که الان زن داداش زن عمو مارو هم دعوت کردن؟
اگه ولم میکردن تا صبح سر مامان بیچاره رو میخوردم! 
مامان از فرط تعجب و عصبانیت گفت:بسه پروا یعنی چی؟ این چه طرز حرف زدنته؟ !
اصلا این دو روزه تو ورقت برگشته چی شده هان؟ بگو ببینم؟ یهو میری تو افق !
هم خندم گرفته دیدم بود و از طرفی دیدم هوا پسه ترجیح دادم زودتر فلنگ و ببندم. 
من:مامان سرم خیلی درد میکنه این 2 روزه نمیدونم واقعا چمه؟ امروزم هوا به شدت گرم بود با اجازه میرم یه دوش بگیرم!
مامان با نگرانی:میخوای بریم دکتر؟
من:نه بابا خوب میشم بعدا یه قرص بخورم حله. 
مامان:آره حتما بخور که دیگه اینقدر سیم نسوزونی تو جوجه! 
آروم بهش نزدیک شدم و یه گاز جانانه از بازوش گرفتم و سریع در رفتم. 
یه جیغی کشید که چهار ستون خونه لرزید و فکر کنم کلاغا هم پریدن البته حق داشت. 
من:منو تو به هم میرسیم گراززززز! صبر کن

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 36


از اصطلاح همیشگی مامان خندم گرفته بود.
خودمو حبس کردم تو حموم که مبادا دستش بهم برسه از اون نیشگونا ازم بگیره و دلم از حال بره.
بااین که اصلا حوصله حمام نداشتم اما دیدم تا اینجا اومدم دیگه کارو تموم کنم! 
از حمام که اومدم بیرون یادم افتاد پاستیلام تموم شده بود.
جستی زدم که برم پایین و تلفن بزنم به بابا که یادم اومد نهههههه جرات ندارم برم پایین. 
ترجیح دادم به گوشی بابا زنگ بزنم. 
بابا:الو؟
من:سلام پدر گرامی خسته نباشید. روز عالی متعالی. خوب هستید ان شاء الله؟ 
بابا زد زیر خنده و گفت:ببخشید شما؟ 
من:عهههه که این طور. داشتیم آقای پدر؟ 
بابا:جانم دخترم؟ 
غرق لذت شدم.خود عشق بود.
جونتون سلامت. 2تا چیز میخوام بگم. اول اینکه پاستیلام تموم شده و مورد دومیییی مامانه. گویا به خونم تشنست.
بابا:باز شما دوتا عین بچه ها با هم دعوا کردید، امان از دستتون. ببین پروا مشتری دارم بابا ساعت 2 میام خونه آشتیتون میدم فعلا خداحافظ بابا . 
من:خداحافظ بابایی. 
بابا صاحب یه فروشگاه لوازم خانگی بودو الحق که انصاف داشت . خدارو شکر وضعمون نسبتا خوب بود.
خب اگه بخوام تا 2 تو اتاق بشینم قطعا میپوسم بهترین کار این بود که از  در صلح وارد بشم. 
حین اینکه 10 تا پله رو دوتا یکی می اومدم پایین بلند گفتم:اللهم صل علی محمد و آل محمد حاج خانم مرندی بیاید کدورتا رو دور بریزیم و باهم صلح کنیم. این 2روز دنیا ارزش قهر نداره ها! تازه آسیب رسوندن به فرزندم کار صحیحی نیست حاج خانم!

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه خود عضو کومه شوید و یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید نظرتان را ارسال کنید نیاز دارید که عضو کومه شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای مشارکت در کومه ابتدا ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×