رفتن به مطلب
کومه

اینستاگرام کومه.jpg

پست های پیشنهاد شده

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 37


مامان خم شد و دمپاییشو درآورد و پرتاب کرد سمتم:کم زبون بریز فسقلی. حاج خانم مرندی و کوفت! زهر...لا اله الا الله. هنوز قسمت نشده حاج خانم بشم اعجوبه. 
من:اولا خدا رو شکر سازندگان دمپایی فهمیدن علاوه بر پوشیدن و راحتی پا صلاح سرد مامانام هست و سبک درست کردن تا آسیبی نبینیم ما بعدشم ان شاء الله میرید حاج خانم. 
مامان خندید:باز تو حجت الاسلام شدی؟(من اصولا تو خونواده نقش یه حجت الاسلام رو داشتم بس که میگفتم غیبت نکنید و این رفتار درست نیست و...)!
یهو یادم اومد یه سوال مهمی رو نپرسیدم! 
من:حالا مامان مهمونی سعید آقا کی هست؟ مامان:پنج شنبه شب. 
آه بخشکی شانس اگه ظهر بود کلاسمو بهونه میکردم اما صد حیفففف!
من:حالا امکانش هست من تشریف نیارم؟ 
مامان:اوهو چه تحولیم میگیره! خیر باید بیای .
پنچر شدم شدید ولی خب اجبار بود! 
مامان:بجا غمباد گرفتن بیا کمک تا ناهار و آماده کنیم. 
*****
روز سه شنبه با اعصابی آروم تر به کلاسم رسیدم و خانم رهبری راضی به نظر میرسید و نوبت بعدیمم که پنج شنبه بود! 
این چند روزم تموم شد . عصر پنج شنبه بود و من ابدا رغبت نمیکردم که آماده بشم و یا تیپ بزنم. 
از روی لجم یه تیپ ساده با رنگ تیره زدم که متاسفانه با زور و اجبار مامان مجبور به تغییر تیپ از ساده به تیپ مخصوص مهمونی با رنگ روشن شدم! 
خدارو شکر که مامان حواسش به کت بلند و شلواری که آماده کرده بود برای امشب نبود ومنم کلی خوشحال که حداقل اونجا با همین لباسا قرار تا آخر مهمونی بشینم! 
حرفای باران دوباره فکرمو مشغول کرد.یه استرس عجیبی گرفته بودم. فقط کاش امشب حرفای باران درست از آب درنیاد! 
با صدای بابا به خودم اومدم .پیش به سوی یه شب مجهول.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 38


با صدای بابا به خودم اومدم . پیش به سوی یه شب مجهول! 
تموم مسیر با فکر کردن به حرفای باران و پسر دایی که شده بود موی دماغم. خدا میدونه تو دلم چی ها که نمی شستند از رخت و لباس تا دیگ و ظهر! کلی استرس داشتم.
به بابا که مشغول رانندگی بود نگاهی انداختم و لبخندی رو لبم اومد اونم بخاطر یادآوری اینکه بابا همیشه میگفت حالا حالا ها هستی پیشمون خیالت تخت؛حالا یا به شوخی میگفت که باعث نگرانی من می شد یا جدی رو الله اعلم.
سر راه هم به سفارش مامان شیرینی گرفتیم که مبادا چون دفعه اولیه که میرفتیم خونشون دست خالی شرف یاب بشیم و به قول مامان زشت بود اگه دست خالی میرفتیم.
پووووف نسبت به خانواده زن دایی حساس شده بودم و به نظرم این کاملا طبیعی بود چون هر چیزی که مخالف نظر انسان باشه باعث میشه که طرف واکنش یا نظر بد داشته باشه نسبت به اون موضوع.دفعه اولی 
بابا:مسافرین محترم بپرید پایین که رسیدیم! 
با گرمی آزمون استقبال شد که از دید من کالا ناخوشایند بود البته طفلی ها همیشه باروی خوش برخورد می کردند و البته تقصیر من بود که حساس شده بودم!متاسفانه و بدبختانه اولین خانواده ای که رسیده بود ما بودیم ؛ بدبختی اینجا بود که نگاهشونم با بقیه دفعه ها فرق داشت. 
زن دایی باران مارو برای تعویض لباس به اتاقشون راهنمایی کرد.
شاد شدم از فراموش کاری مامان بابت نیاوردن لباسای پلوخوریم چون که مجبور می شدم با همون مانتو توی جمع حاضر بشم.
مامان : پروا لباستو عوض کن. 
زدم به پیشونیم :وای دیدی یادم رفت لباس بیارم مامان.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 39


مامان : پروا لباستو عوض کن. 
زدم به پیشونیم :وای دیدی یادم رفت لباس بیارم مامان.
مامان درحالی که داشت خودشو توی آینه کوچیکش برانداز می کرد گفت:بیا من یادم بود برات آوردم. 
بادم خالی شد.هیچی دیگه تمام کائنات خیلی شیک دست به دست هم داده بودن تا به بهترین نحو گند زده بشه به حالم.
کت سفید بلندمو به همراه شلوار پارچه ای که به لطف مامان خط اتوش حفظ شده بود رو تنم کردم. 
وقتی وارد جمع شدیم عمو فرید اینا هم اومده بودن. گویا رادمهرخان هم خونه عمو فرید بود چون چشممون تازه به جمال نچندان دل چسبشون روشن شد!
بردیا و رادمهر کنار هم ایستاده بودن و بالاجبار  رفتم سمتشون.با وجودی که نه روی نگاه کردنشو داشتم و بابت ترش رویی اون روزش هم دلخور بودم. 
من:سلام پسرعمو، سلام آقا رادمهر.
بردیا:احوال شما دخترعمو؟
رادمهر:پروا خانم خوشحالمون کردید.
من به یه تشکر خشک و خالی اکتفا کردمو به سرعت رفتم پیش باران. 
میتونستم  حتی با این که پشتم بهشون بود بفهمم از رفتارم متعجب بودن. بعد از صرف چای و بقیه متعلقات قبل از شام سوری خانم زن دایی باران همه رو به صرف شام دعوت کرد و واکنش وارونه من در جواب مامان که میگفت  بیا کمک کن پروا ،نوچ بود و در رفتن از زیر بار آوردن تدارکات مفصل سوری خانوم به سر میزبود. 
شام در فضای بسیار خفقان آوری صرف شد.صندلی من دقیقا روبروی رادمهر بود و مدام نمک و کوفت و زهرمار تعارف میکرد و این دقایق  وشام بدترین دقایق وشامی بودن که تو عمرم داشتم.
و بحث هایی که برای من ممنوعه محسوب میشدن پیش کشیده شد!آقا سهراب از محاسن آقا زاده میگفتن و من حرص میخوردم و باران از حرص خوردن من فوق العاده کیفور شده بود! 
رادمهر جان 24 سالشه و لیسانس حسابداری داره و تو شرکت دوستش مشغول به کار ویه چهار چرخی داره و دوست داره خودش خونه بخره با پول خودش. رادمهر جان خیلی پسر با فکریه.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

#پارت 40


پع یکی نیست بگه دور از ادبه موقع صرف شام حرف زده بشه.
وجدان خفته  بد موقع بیدار شده بود:حالا نه که تو مبادی آدابی و همه این مسائل رو رعایت میکنی. الحق که راست میگفت ولی خب دیگه اینا ته تهش بودن. خب اینارو میگفتید باران همشو میگفت دیگه نیازی به این دعوت و تو خرج  افتادن نبود.
بدترین جای این بحث برق تحسین حاصل از گفته های آقا سهراب در مورد رادمهر جااااان بود که تو چشمای بابا میشد دید و واکنش زیر  پوستی من جویدن لب مادر مردم بود. آخه دختری که در شرف 19سالگیه رو چه به ازدواج و این غلطا !
عمو فریدم از خواستگار باران میگفت که از قضا استاد دانشگاهشون بوده و این دختره روانی دلشو برده گویا اما باران ردش کرده بود. 
من:خاک توسرت اگه جای تو بودم میگرفتم و ولش نمیکردم کم کسی نیستا. 
رادمهر به سرفه افتاده بود و عمو اینا میخندیدن و بردیا فقط به یه لبخند اکتفا کرده بود و اما باران که منو مات دید گفت:تو فکرتو بلند نگو نیازی نیست منو موعظه کنی! 
هیچی دیگه سرمو تا جایی که میتونستم فرو بردن تو یقم.اینم از سوتی امشب. 
خلاصه اینکه شب گندی بود نگاه خانواده دایی باران حرفاشون که البته گویا راضی به این جلسه هم نبودن قرار بعدی رو  گذاشتن برای پنج شنبه بعد و اسمشم گذاشتن یه دورهمی ساده! 
و من م.ت.ن.ف.ر بودم از این قرار هایی که از این به بعد گذاشته می شد.
خون 'رادمهر جاااااان'رو میکنم تو یه شیشه. حالا ببینید!
دلم میخواست رادمهر رو هم عین بردیا...متنفر کنم از خودم و امیدوارم که همچنین اتفاقی بیفته. 
یعنی...ممکن بود بردیا ازمن... متنفر باشه؟!؟!؟!
البته جوابشم مهم نبود ، اصلا میشد یه سرگرمی! هه
این شبم بالاخره به پایان رسید.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

 

پارت 41


بالاخره امشبم به پایان رسید ما هم رفتیم خونه
آخه خانم رهبری زنگ زد گفت که امتحان جلو افتاده و افتاده شنبه برا همین  فرداش دوباره کلاس داشتم با خانم رهبری. 
یعنی اومدیم دلمون رو صابون زدیم که مثلا جمعه تعطیلیم و سفا سیتی عشق و حال ولی....
رفتم مسواکمو زدم و همه کارام رو کردم و شیرجه زدم رو تختم و پیش به سوی خواب 
صبح با صدایه الارم گوشیم از خواب بیدار شدم و کار هامو کردم و رفتم پایین 
- سلااااااااااام به لیلی و مجنون خودم
مامان: سلام به روی ماهت گلم صبحت بخیر
بابا: سلام دختر بابا چطوری؟؟؟؟
- خوبم عشقولیایه خودم ، مامان من گشنمه خیلی زیااااااااااد
مامان: بشین تا برم برات چایی بیارم گلم.
صبحونه رو سیر و پر خوردم و یه دلی از عزا در آوردم و پیش به سویه یه روز جدید.
                        *******
خانم رهبری: سلام عزیزم آماده ای شروع کنیم
- سلام بله اومدم این سری با انرژی و روحیه ی خوب
خانم رهبری: پس شروع کن عزیزم
خانم رهبری: خوب حالا پارک دوبل برو 
نمیدونم چرا درست نمی تونم این پارک دوبل رو برم اه
خانم رهبری: پارک دوبلت مشکل داره باید بازم روش کار کنی وگرنه قبول نمیشی
حالا دنده عقب برو
ای بابا حالا صاف امروز که ما با انرژی اومدیم این خانم رهبری دست رو جاهایی می زاره که بلد نیستم شیطونه میگه با کف گرگی و جفت پا برم تو صورتشا.
کلاس هم با خانم رهبری تموم شد 
خانم رهبری: آفرین پروا همینجوری پیش بری و رو پارک دوبل و دنده عقب و جاهایی که مشکل داری کار کنی کارت گواهی نامت دستته
- انشاالله و امیدوارم اینجوری بشه
خدافظی کردیم.
آخیش راحت شدم از دستشا وگرنه مو رو سرم نمی زاشت این رهبری خیر ندیده.
 حوصلم سر رفته بود اساسی گفتم یه زنگ به باران بزنم اگه بیکاره با هم بریم یه سر بازار
خدایی همه دخترا عاشق خرید کردنن ولشون کنی حاظر نیستن از خرید دل بکنن
باران: جانم؟؟؟
- سلام هوی منو با دوست پسرت اشتباه گرفتی من پروام پس جانم چیه که میگی؟؟؟؟
باران: سلام پروا جونی خوبی عشقم؟؟؟؟ - نه باران انگار یه تخت کمه اره؟؟؟؟ افتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی و دیگه جفتک نمی ندازی؟؟؟؟
باران: پروا عزیزم میشه ساکت شی؟؟؟؟ من الان بیرونم 
- خوب زودتر بنال که کسی پیشته ، حالا با کی هستی من حوصلم سر رفته بیام پیشت؟؟؟؟
باران: من با استاد پارسایی بیرونم اوکی بیا کافی شاپ همیشگی ما اونجا هستیم و منتظرت
خدافظی کردم و با کله رفتم که برم سراغ باران مخصوصا که الان با استادشه یعنی همون خواستگارش که ردش کرده.

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

پارت 42


یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم پاتوق خودمون تا وارد شدم یه هوایه خنک به صورتم خورد به همه جایه کافی شاپ نگاه کردم که باران رو روی یه میز خلوت و یه جایه دنج کافی شاپ دیدمش
- سلام 
باران: سلام پروا جون خوبی گلم؟؟؟؟
- باران جون الکی خودتو لوس نکن واسم که با لنگه کفش میام براتا 
باران یه چشم غره ای بهم رفت که نگو و با چشم و ابرو استادشو بهم نشون داد که یعنی ابرو ریزی نکنم
- سلام اقایه پارسایی
پارسایی: سلام خوب هستید خانم ؟؟؟؟
- ای بدک نیستم شما خوب هستین؟؟؟؟
پارسایی: به مرحمت شما
باران: پروا نمی خوای بشینی؟؟؟؟
- آقایه پارسایی اگه مزاحمم من برم شما به حرفاتون برسید
یعنی باران رو ادمم حساب نکردم می خواستم حالشو بگیرم آخه پسر به این خوشگلی و خوش تیپی دیگه از خدا چی می خواد اخلاقشم که عالیه
پارسایی: نه خانم خواهش می کنم این چه حرفیه می زنین شما مراحمید بفرمایید بشینین
منم نشستم ولی خدایی عجب استاد جیگری هم داره این باران ذلیل شده
گارسون اومد منم چون هوا گرم بود دلم یه بستنی خواست بستنی سفارش دادم
حالا کرم ریختنم عود کرده بود این وسط آخه باید یه جور خودمو خالی کنم این انرژی هایه داخل بدنم رو چی بهتر از اذیت کردن باران
پارسایی: خوب باران خانم رو پیشنهاد من فکر کردین بازم ؟؟؟؟
منم پریدم وسط حرف و نزاشتم باران ادامه بده
- خوب راستشو بخواین آقایه پارسایی باران باید از خداش هم باشه که زن شما بشه پسر از شما بهتر کجا می خواد گیر بیاره اگرم جوابش منفی بود من بهتون قول میدم با یه پس گردنی حرفشو پس می گیره و جواب بله میده بهتون
این استاده که از خنده زیاد که خودشو نگه داشته بود قرمز شده بود و هی سرفه می کرد آخه برادر من خندت میاد بلند بخند چرا با خودت همچین می کنی

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

پارت 43


دو روز دیگه که به خاطر این کارت عقلت ناقص شد و منگل شدی این باران چیکار کنه
یه دفعه دیدم این پارسایی ترکید از خنده دیگه نتونست خودشو نگه داره و بلند قهقه زد وا این دیگه چشه چرا همچین می کنه نکنه اختلال شخصیتی داره یا منگله؟؟؟؟
دیدم باران از اونور قرمز شده از خجالت سرش پایینه و هی از زیر میز لگد می زنه به پام و نیشگون می گیره
- اوی چته وحشی چرا رم کردی ؟؟؟؟
باران: پروا خفه میشی یا خفت کنم چرا هر مزخرفی و چرت و پرتی رو به دهنت میاری ؟؟؟؟
- وا حالت خوشه باران من که چیزی نگفتم
به خدا اگه یه ذره دیگه این پارسایی بخنده خودشو خیس می کنه از بس داره به خودش زور وارد می کنه
یه دفعه باران یه جیغ بنفش کشید که سکته کردم بعد فهمیدم چرا انقدر این پسره می خنده و باران حرص می خوره اونحایی که پیش خودم گفتم دو روز دیگه منگل میشه و باران چیکار کنه .... رو بلند فکر کرده بودم بفرما اینم از سوتی امروزمون خدا بقیه سوتی هامو به خیر کنه
باران: خب جناب پارسایی من بازم به پیشنهادتون فکز نی کنم ولی قول نمیدم که جوابم مثبت باشه چون قبلا هم بهتون گفتم من قصد ازدواج ندارم حالا هم اگه احازه بدین ما رفع زحمت کنیم
پارسایی: اگه ماشین ندارین من در خدمتم و می رسونمتون
باران: نه دیگه مزاحم شما نمیشیم خودمون میریم
پارسایی: این چه حرفیه خانم شمت مراحمید فرمایید از این طرف 
و خودش از سر راه کنار رفت که اول ما بریم در کافی شاپ رو برامون باز کرد که رد بشیم بعدم در ماشین رو برامون باز کرد که سوار بشیم
یواش در گوش باران گفتم : اوه چه جنتلمن خدا شانس بده
باران: پروا فقط لال شو که بعدا حسابتو میرسم ابرومو بردی
- وا دلتم بخواد دختر به این خوبی
باران اومد یه جیغ از اون فرا بنفشا بکشه که دستمو گرفتم بالا و گفتم تسلیم

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

پارت 44


باران جلوتر از من راه افتاد که بره بشینه صندلی عقب ماشین پارسایی که من نزاشتم و شوتش کردم صندلی جلو که صدا داد باران در اومد منم محلش نزاشتم ولی از قیافه این پارسایی فهمیدم چقدر خوشش اومده از کارم و از تو آینه ماشین داشت با نگاهش ازم تشکر می کردم منم که کلا میدونین چقدر پرو هستم 
- خواهش می کنم آقایه پارسایی قابل نداشت
باران با یه نگاه پر از بهت و تعجب نگام می کرد ولی یه خنده رو لب پارسایی نشست از این کارم.
پارسایی مارو دم در خونه عمو فرید پیاده کرد منم مجبور بودم برم داخل تا بعدش این باران گلابتونمون منو برسونه خونمون
همین که پامون رسید به باغ عمو و باران در رو بست افتاد دنبالم که یه دل سیر منو بزنه منم فرار کردم حالا اون بدو من بدو دیگه جفتمون نفس برامون نمونده بود از بس دویدیم
- باران جون بردیا جونت ولم کن بزار برم تو خونتون یه نفسی تازه کنم از دستت 
باران: حالا فعلا کاریت ندارم ولی حساب تو رو حتما می رسم یعنی شک نکن
- آقا این گردن ما از مو باریک تر باشه فعلا بزار بریم تو
همین که بهم رسید همچین یه پس گردنی بهم زد که نگو و شروع کردم مثل این پیرزنا به غر زدن و نفرین کردن
- الهی سقط شی باران  الهی خدا منگلت کنه الهی یه شوهر زشت و بیریخت نصیبت بشه الهی .....
باران: ای بابا اگه تو رو ول کنن تا صبح می خوای چرت و پرت بگی همه اینا رو هم به خودت گفتی نه من 
و یه زبون برام در اورد و رفت داخل خونه
خندم گرفته بود از دست کار هایه باران
- سلام بر عمو و زن عمو گرامی
سیمین: به به سلام پروا تخس خودمون
- ا زن عمو من کجام تخسه بچه به این گلی
عمو: اره کدوم بقالی میاد بگه ماست من ترشه؟؟؟؟
- فرید جون داشتیم؟؟؟؟
عمو: ای ورپریده حالا من شدم فرید جون ؟؟؟؟ پس عموش کجا رفت نکنه قورتش دادی؟؟؟؟

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

IMG_20161220_222450.jpg

 

پارت 45


- اره والا دیدم خیلی خوشمزه هست منم که گشنه قورتش دادم
باران: وای پروا چقدر حرف می زنی سرم رفت بسه دیگه
لبمو برچیدم مثل بچه ها 
- خوب باشه دیگه چیزی نمی گم چرا منو دعوا می کنی؟؟؟؟ حالا هم منو برسون خونمون که خیلی خستم
باران: نوکر بابات غلوم( غلام) سیاه برو به نوکرتون بگو ببرتت فعلا بدجور از دستت شاکیم که می خوام سر به تنت نباشه
زن عمو : وا باران مادر این چه طرز حرف زدنه؟؟؟؟
باران: ببخشید مامان ولی با اون جادوگر بهتر این نمی تونم حرف بزنم
بردیا: سلام چه خبره اینجا؟؟؟؟ این سر صداها براچیه؟؟؟؟
باران: هیچی هرچی می کشم از دست این .... لا اله الا الله از دست این پروا دیگه نزار کفری بشم که ابرو برام نزاشته، من رفتم بخوابم فعلا خداحافظ همگی
و بدون نگاه کردن به من رفت سمت اتاقش
ای بابا حالا من چیکار کنم ؟؟؟؟ چجوری برم خونه
- زن عمو جونم میشه برا من یه آژانس بگیرین من دیرم شده باید برم خونه
بردیا: مامان زحمت نکشین من دارم میرم بیرون پروا رو هم می رسونم
منم از خدا خواسته که با آژانس نرم خوشحال شدم عمو و زن عمو رو بوس کردم و باهاشون خدافظی کردم و رفتم سمت ماشین بردیا ، اوه اوه چه ماشین خوشگلی هم تازه خریده بود یه بی ام و کوپه خریده بود.
- به به ماشین جدید مبارک 
بردیا: ممنون، حالا تعریف کن ببینم چه بلایی سر این خواهر ما اوردی که اینجوری سگیش کردی؟؟؟؟
- وا خواهر خودت همینجوری اخلاقش سگی هست تقصییر من ننداز
و کل جریان رو براش تعریف کردم یعنی اصلا باورم نمی شد بردیا همچین عکس العملی نسبت به کارم انحام بده آخه فقط یه ریز داشت می خندید و خندشم بند نمی اومد
- بردیا چرا می خندی؟؟؟؟؟ مگه من چه کاری کردم که انقدر خنده دار بوده؟؟؟؟

 

نویسنده : love_lorn

  • دمت گرم 1

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه خود عضو کومه شوید و یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید نظرتان را ارسال کنید نیاز دارید که عضو کومه شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای مشارکت در کومه ابتدا ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×